-
حداقل زندگی!!!!!
شنبه 8 تیر 1387 09:58
هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم . ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت . ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف...
-
زندگی انسانی!!!!!
یکشنبه 2 تیر 1387 07:50
خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد. از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد . خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری...
-
خانه!!!!!
یکشنبه 19 خرداد 1387 10:05
دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬ زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی...
-
چراغ روشن!!!!
شنبه 11 خرداد 1387 12:59
یک مهندس خبره قبل از بازنشستگی اش به تکنسین زیر دستش هشدار داد که همیشه، کم حرف ب زند و بیشتر کوش بدهد. این را هرگز فراموش نکن. هر کس که با مهارتش زندگی می کند، باید جایگاهی جانشین ناپذیر در کارش پیدا کند. آن تکنسین حرف های معلمش را به خاطر سپرد و آن را آویزه گوشش کرد . پس از ده سال او با تلاش های مداوم خود یک مهندس...
-
دایره زندگی!!!!!
پنجشنبه 2 خرداد 1387 11:10
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت: سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن. سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم. او گفت : " تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمودها را در زندگیت خلق کنی اما امـواجی که از این جلوه ها پدیـد...
-
قلب جغد پیر شکست.
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1387 17:12
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاج های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه...
-
فال حافظ!!!!!
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 10:48
به دور لاله قدَح گیر و بیریا میباش نگویمت که همه ساله مِی پرستی کن چو پیر سالِکِ عشقت به مِی حواله کُند گرت هواست که چون جَم به سّر غیب رسی چُو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان وفا مَجوی ز کس وَر سخن نمیشنوی به بُوی گل نفسی همدم صبا میباش سه ماه می خور و نُه ماه پارسا میباش بنوش و منتظر رحمت خدا میباش بیا و همدم...
-
بعضی ها !!!!!!
شنبه 7 اردیبهشت 1387 10:46
بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه، بعضیها شعرشان کهنه است، فکرشان نو، بعضیها شعرشان نو است، فکرشان کهنه، بعضیها یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی، بعضیها زمینها را از خدا مجانی میگیرند و به بندگان خدا گران میفروشند. بعضیها حمال کتابند، بعضیها بقال کتابند، بعضیها انباردارکتابند، بعضیها کلکسیونر...
-
آخرین کلمات!!!!!!
شنبه 24 فروردین 1387 10:52
آخرین کلمات یک الکتریسین: خوب حالا روشنش کن ... آخرین کلمات یک انسان عصر حجر: فکر میکنی توی این غار چیه؟ آخرین کلمات یک بندباز: نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره ... آخرین کلمات یک بیمار: مطمئنید که این آمپول بی خطره؟ آخرین کلمات یک پزشک: راستش تشخیص اولیهام صحیح نبود. بیماریتون لاعلاجه ... آخرین کلمات یک پلیس: شیش بار...
-
حرفه ها و مشاغل !!!!!
شنبه 11 اسفند 1386 17:13
حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را میداند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند. بانکدار: کسی است که هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد. مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است. سیاستمدار: کسی است که می تواند به شما بگوید به...
-
مداد!!!!!!
شنبه 4 اسفند 1386 16:05
پدر بزرگ درباره چه می نویسید؟ درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید و گفت: اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که تا حالا دیده ام. پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج...
-
گوژپشت!!!!
شنبه 13 بهمن 1386 15:38
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت . موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل بدقواره او منزجر بود . زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد،...
-
پل
سهشنبه 9 بهمن 1386 08:42
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال...
-
معرفت !!!!!
سهشنبه 2 بهمن 1386 14:18
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید . عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه " پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به...
-
سیرک !!!!!
یکشنبه 9 دی 1386 09:32
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با...
-
بیاموز!!!!!
یکشنبه 11 آذر 1386 14:33
دنیا! با دستهایت پسرم را بگیر،او از امروز به مدرسه میرود همه چیز تا مدتی برای او غیر معمول و جدید به نظر می آید و من امیدوارم با ملایمت او را تدبیر کنی . او تا به حال پادشاه لانه پرندگان و رئیس حیاط خانه بوده و من همیشه مواظبش بوده و زخمهایش را معالجه کرده و همواره آماده تسکین احساساتش بوده ام . اما حالا همه چیز...
-
توجه!!!!
سهشنبه 6 آذر 1386 14:36
دو برادر که در یک خانواده بزرگ شده اند، خصوصیات و استعدادهایشان متفاوت است . برادر بزرگ تر دارای توانایی هدایت و رهبری است. نه تنها در تحصیلاتش نتایج خوبی داشته، بلکه در زمینه ورزش هم برجسته بوده است. برادردوم از برادر اول یک سال کوچک تر است. آنها در یک مدرسه درس خوانده اند. به همین دلیل برادر کوچک در دوران تحصیل...
-
کرگدن عاشق!!!!
یکشنبه 27 آبان 1386 11:18
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست. کرگدن گفت: همة کرگدن ها تنها هستند. دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟ کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند. کرگدن گفت: ولی من...
-
دوست
شنبه 19 آبان 1386 13:07
یه شب خانم خونه به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمیترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن! یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده . صبح وقتی میاد به زنش میگه...
-
معما!!!!
شنبه 5 آبان 1386 12:32
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند . آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل...
-
ماهی گیر!!
دوشنبه 9 مهر 1386 13:43
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست . هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ میگرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب میکرد. ماهیگیر با تجربه از...
-
نفرت!!!!!!
دوشنبه 9 مهر 1386 13:32
معلّم یک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هرکدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیبزمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها...
-
شعور!!!
سهشنبه 27 شهریور 1386 10:08
این گفتگو میان اسپانیایی ها و آمریکایی ها در 16 اکتبر 1997 ضبط شده است. اسپانیایی ها (با سر و صدای متن) : با شما صحبت میکنم. لطفا پانزده درجه به جنوب بچرخید تا از تصادف اجتناب کنید. شما دارید مستقیماً به طرف ما می آیید. فاصله 25 گره دریایی . آمریکایی ها ( با سرو صدای متن): ما به شما پیشنهاد می کنیم پانزده درجه به شمال...
-
عشق!!!
شنبه 3 شهریور 1386 11:45
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند . از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها...
-
نقطه ضعف!!!!
شنبه 3 شهریور 1386 11:40
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک...
-
خیریه!!!!!!
سهشنبه 23 مرداد 1386 15:07
در شانزدهم فوریه سال 2007 کوفی عنان که تازه مقام دبیر کلی سازمان ملل را به جانشین خود تحویل داده است در مزرعه ای در ایالت تگزاس آمریکا ضیافتی برپا کرد تا کمک های نقدی را از افراد ثروتمند جهان برای کودکان تهیدست آفریقا جمع آوری کند . افرادی دعوت شده به این ضیافت شخصیت های نامدار و بلند پایه ی جهانی بودند. در آستانه...
-
یادباد آن روزگاران یاد باد
یکشنبه 14 مرداد 1386 12:48
دلخوش بودیم آن روزها به پروانهای و بادبادکی. دلخوش میماندیم به نان گرمی که پدر میآورد. بوی میکشیدیم همهی هوای خانه را بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را میکشید و ما نمیآمدیم چرا که آن دم کتابهایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر بهدنبال توپ فریادمان...
-
آدمخواران!!!
سهشنبه 9 مرداد 1386 12:56
پنج آدمخوار بعنوان برنامهنویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابر این فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید." آدمخوارها قول دادند که...
-
برف!!!
پنجشنبه 7 تیر 1386 10:27
توی وضعیت بدی قرار گرفته بودم . حتما زنم تا الان نگران شده بود . می تونستم تصور کنم که دایم از پنجره بیرون را دید می زند تا سر و کله ماشینم پیدا شود ولی خبری از من نیست و پیش خودش فکر می کند که تا الان سابقه نداشته که من بی خبر تا این موقع شب بیرون بمانم . شاید خودش را با جلسه کاری ای که برایم تصور می کند ، دلگرم کند...
-
هدیه ای برای او ....
شنبه 2 تیر 1386 18:04
درست مانند همیشه و به موقع در پشت صندلی همیشگی ام نشستم . پسرک نسبتاً جوانی که پشت دستگاه ایستاده بود، لبخندی بهم زد و من هم سری برایش تکان دادم . - سلام ... قهوه فرانسه؟ - سلام ... و سری بعنوان تأئید حرفش تکان دادم . دختری که سفارش می گرفت لبخندی زد و رفت تا سفارش قهوه فرانسه ام را به همان پسرک که همیشه فکر می کنم...