-
روز مادر ، روز زن
یکشنبه 25 تیر 1385 09:03
یک دریا مهربانی رفته زیر خاک. همین! ای وای مادرم آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست در زندگیّ ما همه جا وول می خورد هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست در ختم خویش هم به سر کار خویش بود بیچاره مادرم هر روز می گذشت از این زیر...
-
چشم مادر
دوشنبه 19 تیر 1385 16:22
مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود. او برای امرار معاش خانواده ، برای معلم ها و بچه های مدرسه غذا می پخت . یک روز آمده بود دم در مدرسه که من را با خود به خانه ببرد ، خیلی خجالت کشیدم . آخه او چطور می توانست این کار را بامن بکند ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها من را مسخره کرد و گفت...
-
نامه ای به خدا
شنبه 17 تیر 1385 08:39
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا. با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد.دیروز یک نفر...
-
ارزش امضاء
چهارشنبه 14 تیر 1385 12:51
زمانی که "بیل کلینتون" رییس جمهور آمریکا بود، یک روز به بیمارستانی رفت. پسری ده ساله با تمام نیرو خود را به وی رساند و با ترس پرسید: جناب آقای رییس جمهور،می شه به من امضاء بدهید؟ کلینتون با خوشحالی درخواست پسر را قبول کرد و روی کاغذ سفیدی اسم خود را نوشت . همان وقت پسرک باز هم از وی پرسید: آقای رییس جمهور، اگر ممکن...
-
جواب های هویه
چهارشنبه 14 تیر 1385 11:56
در یکی از نمایشگاه های کامپیوتری ، بیل گیتس مؤسس مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان ، صنعت کامپیوتر را با صنعت اتومبیل مقایسه و ادعا کرد: اگر تکنولوژی جنرال موتورز با سرعتی مانند سرعت پیشرفت تکنولوژی کامپیوتر پیشرفت کرده بود امروز همه ما ماشینهایی سوار میشدیم که قیمتشان 25 دلار و مصرف بنزین آن 4 لیتر در هر 1000 مایل...
-
راه خدا در دل است و آنهم یک قدم
سهشنبه 13 تیر 1385 17:04
درون توست اگر خلوتی و انجمنی است برون زخویش کجا می روی جهان خالی است بیدل دهلوی در افسانه های کهن هندوستان آمده است که در روزگاران دور همه آدمیان خلق و خو و سرشتی خداگونه داشتند ، ولی از امکانات و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و کار به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از آنان باز گیرد و آن...
-
همت
دوشنبه 5 تیر 1385 11:14
دخترک در یک کلبه محقر دور از شهر و در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند . وقتی 4 ساله شد بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود چون...
-
زندگی نوشیدن قهوه است
دوشنبه 5 تیر 1385 10:18
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از...
-
یادآوری
یکشنبه 4 تیر 1385 13:40
تشویق ها پایان می پذیرد..... مدالها را گرد و غبار فرا می گیرد.... و برنده ها خیلی زود فراموش می شوند ... ولی اکنون ببین آیا به خاطر می آوری : نام سه معلمی که در پیشرفت تحصیلی تو نقش مؤثری داشته اند، سه نفر از دوستانت که در زمان احتیاج به تو کمک کرده اند ، یا انسان هائی که احساس خاص و زیبایی را در قلب تو به وجود آورده...
-
ارزش اطلاعات
سهشنبه 9 خرداد 1385 09:31
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یک حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه... همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند...
-
باشرف!
یکشنبه 7 خرداد 1385 12:49
من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون را گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود. فقط یک چیز من رو یک کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود. اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد. یک روز خواهر...
-
کشیش و راهبه
شنبه 6 خرداد 1385 12:55
یک روز یک کشیش به یک راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش. راهبه سوار می شود و راه می افتند.چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه. راهبه می گوید: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار. کشیش به جاده خیره می شود. چند دقیقه بعد بازم شیطان وارد عمل می...
-
چراغ جادو
شنبه 6 خرداد 1385 12:28
یک روز مسئول فروش ، منشی و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یک چراغ جادو روی زمین پیدا می کنند و روی اون رو مالش میدهند و جن چراغ ظاهر میشود. جن میگوید: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی...
-
مادر بزرگ
شنبه 23 اردیبهشت 1385 09:23
روز تولد مادر بزرگ بود . آن روز او 79 ساله می شد. صبح زود از خواب برخاست و دوش گرفت. موهایش را شانه کرد و لباس های عیدش را پوشید. می خواست وقتی آنها از راه می رسند سر و وضع مرتبی داشته باشد. قید پیاده روی روزانه را زد. دوست داشت وقتی آنها می رسند در خانه باشد. صندلی راحتی خود را جلوی خانه کنار پیاده رو گذاشت. دلش می...
-
چند سوال
دوشنبه 28 فروردین 1385 10:12
1- زن حامله اى را فرض کنید که در حال حاضر هشت بچه دارد . از هشت تا بچه این خانم، سه تا کر و لال ، دو تا نابینا ، یکى عقب افتاده ذهنى است و خود این خانم هم به بیمارى سفلیس مزمن مبتلاست ! . به نظر شما آیا این خانم باید سقط جنین کند؟ 2- فرض کنید زمان انتخابات ریاست جمهوری است و شما باید از میان سه کاندیداى زیر ، یکى را...
-
برخیز
شنبه 26 فروردین 1385 09:08
برخیـز شتـربانا، بربنـد کجـاوه کز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ کاوه از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه وز سینهام آتشکدهء پارس نمـودار ماییـم که از پادشهان باج گرفتیـم زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم دیهیم و سریر از گُهَر و عاج...
-
اشتباه لپی
چهارشنبه 23 فروردین 1385 07:40
سالها قبل، یکی از جانورشناسان که برای نخستین بار به استرالیا رفته بود ، ناگهان با مشاهده جانور عجیبی که با دم بلندش، جهش کنان طول صحرا را می پیمود به هیجان آمد! او رو به یکی از بومیان کرد و پرسید نام این جانور چیست؟ مرد بومی پاسخ داد: "کانگورو" پس از بازگشت جانورشناس به کشورش، عکس و تفصیلات جانور عجیبی که می پنداشتند...
-
صدا !!!
شنبه 19 فروردین 1385 14:41
زمستان سال گذشته ، من برای انجام کاری به یک دهکده کوچک رفتم . فکر می کردم با صرف چند روز می توانم این وظیفه را انجام دهم . اما به دلایلی بیش از نیم ماه در این دهکده ماندم . هر روز ، بی قرار و بیکار در ایستگاه راه آهن کوچک کنار دهکده قدم می زدم . این ایستگاه راه آهن بسیار کوچک بود و حتی نام رسمی هم نداشت . متوجه شدم که...
-
عینک آفتابی
دوشنبه 29 اسفند 1384 18:42
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد . روی اولین صندلی نشست . از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود . اتوبوس که راه افتاد ، نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . روی صندلی جلویی پسری نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد . به پس کله پسر خیره شد و خیال...
-
گرگ نادان
شنبه 27 اسفند 1384 15:55
روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند . گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غارکمین کند ، می تواند حیوانات مختلف را صید کند . بدین سبب ، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند . روز اول ، یک گوسفند آمد . گرگ به دنبال گوسفند رفت .اما گوسفند بسرعت پا به فرار...
-
صداقت
شنبه 20 اسفند 1384 14:41
روزی یکی از دوستانم که در رشته اقتصاد تحصیل می کند ، در ارتباط تلفنی با من مسأله سنجش صداقت را مطرح کرد . او در این زمینه از من طلب کمک کرد . از او سوأل کردم که چگونه می خواهد این کار را انجام دهد و سپس گفت : کافی است که از 10 فروشگاه مختلف خرید کنی و دو بار پول بدهی و بعد خواهی دید که چند نفر مبلغ اضافی را مسترد...
-
عشق مادر
شنبه 20 اسفند 1384 14:15
پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه در یک دبیرستان درجه یک استانی در چین به شغل معلمی پرداختم . مدتی نگذشت که در روحیات من تغییراتی حاصل شد . از شاگردان خود که اکثر آنان روستایی بودند ، خرده گیری می کردم و کسانی را که مرتکب اشتباهات کوچک می شدند مورد ملامات قرار می دادم و والدین آنان را فرا خوانده و از فرزندانشان بشدت...
-
نفرین بر جنگ
شنبه 20 اسفند 1384 09:50
در دوران دومین جنگ چچن ، ارتش روسیه گرزونی مرکز چچن را به تصرف در آورد . افراد مسلح ضد دولتی چچن در هر گوشه و کنار به سربازان روسیه حمله می کردند ، نبرد بسیار شدید بود تا اینکه تمامی ساختمان ها منهدم گردید . یک ستوان دوم روس در یک تماس تلفنی با همسرش مطلع شد که او به تازگی پدر شده است . هنگامی که از کنار یک ساختمان...
-
مسافری از قاهره
چهارشنبه 17 اسفند 1384 14:23
" محمد المغرب "یک میلیونر قاهره ای بود ، وی فردی جوانمرد و بخشنده بود ، او تمامی اموال خود بجز یک خانه مسکونی را به مردم بخشید و برای امرار معاش مجبور شد به کارهای سخت و پر مشقت بپردازد. شبی به علت خستگی در زیر یک درخت انجیر به خواب رفت ، در خواب دید که فردی به او نزدیک شد . آن فرد به وی گفت : " خوشبختی تو در اصفهان...
-
مری کریسمس
سهشنبه 16 اسفند 1384 17:33
" جان " و همسرش " جنی " در کوچه ای مرطوب و سرد زندگی می کنند . "جان" در اداره راه آهن مشغول کارهای تعمیراتی است و کاری سخت و خسته کننده دارد . جنی در در بازار گل فروشی کارهای متفرقه انجام می دهد تا کمک خرجی برای امرار معاش به دست آورد . زندگی آنان فقیرانه درگذر است ، اما آنان زوجی عاشق و معشوق هستند . روزی جان و جنی...
-
نعمات خدا
دوشنبه 15 اسفند 1384 08:55
ولمّا نزلت علیه «ولاتمدّن عینیک إلى ما متعنا به ازواجاً منهم ... الى آخر الآیة»، قال صلى الله علیه وآله وسلّم : مَنْ لَمْ یتعّز بعزاء اللّه انقطعت نفسه حسراتٍ على الدنیا ومن مدّ عینیه اَلى ما فی أیدی الناس من دنیاهم طال حزنه وسخِط ما قسّم اللّه له من رزقه وتنقصّ علیه عیشه . (تحف العقول صفحه 51) پیامبر صلى الله علیه...
-
سرنوشت
یکشنبه 14 اسفند 1384 09:42
دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند ، یکی از آنها می خواست به شانگهای و دیگری به پکن برود . اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را جابجا کردند . زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان راه را می پرسند نیز پول می گیرند. اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه...
-
شما ایمیل دارید ؟
شنبه 13 اسفند 1384 19:47
شرکت مایکروسافت آبدارچی استخدام می کرد. مردی که متقاضی این شغل بود به آنجا مراجعه کرد. رئیس کارگزینی با او مصاحبه کرد و بعنوان نمونه کار از او خواست زمین را تمیز کند. سپس به او گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتون رو بدید تا فرمهای مربوطه را برایتان بفرستم تا پر کنید و همینطور تاریخی که باید کار را شروع کنید بهتان...
-
پلکان ترقی!!
شنبه 13 اسفند 1384 15:07
دو جوان همسن در مغازه ای کار پیدا کرده اند و حقوق یکسانی را می گیرند. پس از مدتی، یکی از آنها که " آنادر" نام دارد سریعاً در شغل خود ترقی پیدا کرد و حقوقش نیز افزایش یافت . " پرونار" که جوان دیگر است و هنوز در جای اول است با دیدن پیشرفت آنادر بسیار از برخورد غیر عادلانه با خود خشمگین شد و برای واکنش به دفتر صاحب مغازه...
-
سه شاهزاده
شنبه 13 اسفند 1384 12:59
یکی بود یکی نبود، پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند. روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همان روز، چیزی بخرند و با آن یک اتاق را پر کنند . شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک...