ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
شب عاشورا
بیا که رایت منصور پادشاه رسید |
|
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید |
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت |
|
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید |
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد |
|
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید |
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن |
|
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید |
عزیز مصر به رغم برادران غیور |
|
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید |
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل |
|
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید |
صبا بگو که چهها بر سرم در این غم عشق |
|
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید |
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق |
|
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید |
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول |
|
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید |
ای صبا نکهتی از خاک ره یاربیار نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست روزگاریست که دل چهره مقصود ندید | ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار شمهای از نفحات نفس یار بیار بی غباری که پدید آید از اغیار بیار بهر آسایش این دیده خونبار بیار خبری از بر آن دلبر عیار بیار به اسیران قفس مژده گلزار بیار عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار ساقیا آن قدح آینه کردار بیار |
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
عمریست تا براه غمت رو نهاده ایم طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم عمرى گذشت تا به امید اشارتى ماملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم در گوشه ء امید چو نظارگان ماه بى زلف سرکشش سر سودائى از ملال تا سحر چشم یار چه بازى کند که باز گفتى که حافظا دل سرگشته ات کجاست ؟ | روى و ریاى خلق به یک سو نهاده ایم در راه جام و ساقى مهرو نهاده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم چشمى بدان دو گوشه ء ابرو نهاده ایم ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم بنیاد بر کرشمه ء جادو نهاده ایم در حلقه هاى آن خم گیسو نهاده ایم |
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی هر چند که هجران ثمر وصل برآرد آمرزش نقد است کسی را که در این جا در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد مفروش به باغ ارم و نخوت شداد تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا آلودگی خرقه خرابی جهان است از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ | گردون ورق هستی ما در ننوشتی دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی |
به دور لاله قدَح گیر و بیریا میباش نگویمت که همه ساله مِی پرستی کن چو پیر سالِکِ عشقت به مِی حواله کُند گرت هواست که چون جَم به سّر غیب رسی چُو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان وفا مَجوی ز کس وَر سخن نمیشنوی | به بُوی گل نفسی همدم صبا میباش سه ماه می خور و نُه ماه پارسا میباش بنوش و منتظر رحمت خدا میباش بیا و همدم جام جهان نما میباش تو همچو باد بهاری گرهگشا میباش به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش |
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا میباش/span>
این فال دیروز من بود . حافظ هیچوقت دروغم نگفته.
رونق عهد شباب است دگر بستان را | میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را | |
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی | خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را | |
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش | خاکروب در میخانه کنم مژگان را | |
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان | مضطرب حال مگردان من سرگردان را | |
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند | در سر کار خرابات کنند ایمان را | |
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح | هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را | |
برو از خانه گردون به در و نان مطلب | کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را | |
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است | گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را | |
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد | وقت آن است که بدرود کنی زندان را | |
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی | دام تزویر مکن چون دگران قرآن را |