کاش میشد زندگی
تکرار داشت . . .
لااقل تکرار را یکبار داشت . . .
ساعتم برعکس
میچرخید و من . . ....
برتنم میشد گشاد این
پیرهن . . .
آن دبستان ، کودکی ، سرمشق
آب . . .
پای مادر هم برایم جای
خواب . . .
خود برون میکردم
از دلواپسی . . .
دل نمیدادم به دست
هر کسی . . .
عمر هستی ، خوب و بد
بسیار نیست . . .
حیف هرگزقابل تکرار نیست! ! !
ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻮﯼ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺧﻮﺩﺕ
ﻏﻤﺖ
ﻣﺸﮑﻠﺖ
ﻏﺼﻪ ﺍﺕ
ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ
ﺣﺘﯽ ﺩﺷﻤﻨﺖ
ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺠﻤﻞ ﭼﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ ﻟﻨﺪﮐﺮﻭﺯ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﺑﻨﺰ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻣﺪﻝ ، ﭼﻨﺪ ﺍﯾﺮﺑﮓ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧﯿﺎﻭﺭﺍﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ
ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﻭ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﻟﻬﯿﻪ
ﮐﺪﺍﻡ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺍﻧﺪ
ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﭼﯿﻨﯽ ﻫﺎ
ﮔﺮﺍﻧﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﭼﯿﺴﺖ
ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺖ ﺷﮑﻼﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺭﯼ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺟﺪﻭﻝ ﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻭﯼ
ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ، ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ
ﺁﺩﻡ ﺑﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺷﺎﻝ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﺒﺨﺸﯽ
ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺑﺮﺑﺮﻱ ﺩﺍﻍ ﺑﺎ ﺑﻨﻴﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﻳﺴﺖ
ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻲﺷﻮﻱ
ﻓﺮﻣﻮﻝ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﻫﻲ
ﺍﻳﻜﺲ ﺗﻮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺴﺎﻭﻱ ﺍﻳﮕﺮﮒ ﺗﻮﺳﺖ
ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺭﺍﺩﻳﻜﺎﻝ، ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﻧﻴﺴﺘﻲ
ﻫﺮﺟﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﻲ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻣﻲﺷﻲ
ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻲﺷﻮﻱ
ﺣﺠﻢ ﻧﺪﺍﺭﻱ، ﺟﺎﻳﻲ ﻧﻤﻲﮔﻴﺮﻱ
ﺯﻭﺩ ﺑﻪﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺁﻳﻲ ﻭ ﺩﻳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻴﺮﻭﻱ
ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻲﺷﻮﻱ
ﻛﻮﭼﻚ ﻣﻲﺷﻮﻱ
ﺗﻮﻱ ﺩﻝ ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﺟﺎ ﻣﻲﺷﻮﻱ
ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺖ ﺷﮑﻼﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ....
داستان ها دارم،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
و صبوریِّ مرا
کوه تحسین می کرد
سر اومد زمستون
شکفته بهارون
بچه
که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
دنیا را ببین
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
****
بچه
بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچ
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
*****
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمه
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من می گفتند
ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفر باید کرد، تا بدانی که تو را می خواهند
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود، کجی روبان هم، ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان، که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه، ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را می دیدم
همه آنهایی، که در ایام حیات، نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت، حس کمیابی بود
از نجابت هایم، از همه خوبیهایم
و به خانم ها گفت: اندکی آهسته
تا
که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند:
" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"
راستی این همه اقوام و رفیق من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم
.
پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز دوست همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟ مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن ! کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد سادگی هایم به سویم باز گرد!
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی
طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من
نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن
نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن
نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست.
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن
نیست.
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست.
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
دکتر خسرو فرشید ورد
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانهای
گفت یا آب است یا خاک است یا پروانهای!
گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟
گفت یا برق است یا باد است یا افسانهای!
گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانهای!
گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟
گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانهای!
ابوسعید ابوالخیر
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این
طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله،
درکنارم خم شد
زیر
یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه
ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه
ی آنان بودم
پدرش
بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید
به ما ”
گفتمش، چی شده آقا
رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به
زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر
ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد
سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به
چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم
بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود
من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا
چرا اصلا من
عصبانی باشم
با
محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز..
با من از ایــــران بگــو تا خــون من آید به جوش
بـــا من از آزادگــی ، آگـــاهــی و دانـش بـگـــو
با من از زرتشت بر گو ، یا اوستــــا و ســـروش
با من از اندیــــشــه و گـفـتــار و کــردار نــکــــو
نکته ها بر خوان که سازم جمله را آویــز گــوش
بـــا مـــن از تهمــورث و کیخسرو و نرسی بگو
یــا فـــرانک یا فــریــدون یـا ز مهر و مهرنـــــوش
با مـــن از فــریــــاد کــاوه از سیــــاوشـها بگـــو
یـا کــمــــان آرش و از جــان بـــرآوردن خــــروش
بـا مـن از فــریــاد خشــم بـــابـک و مـزدک بگــو
یــا ز نـــوشــروان و از بــوذرجمــهــر تیز هـــوش
با من از فردوسی و شهنامه اش درسی بخوان
تا به درد آیــد دل هــر خــائن میـــهن فـــــروش
با مـــن از رستـــم بـــگو تا ســربرافرازم چو کوه
یا ز کورش قصه برخوان تا شود دشمن خمـوش
بـــا مـــن از مــردانـگیــهـــای نژاد جـــم بگــــــو
یا ز بیـــداری این قـــوم شریـــف سخت کـــوش
با من از گلـــواژه هـــای شعـــر خیـــامی بخوان
تا ز غم بگریـــزم و گیرم مسیـــر عیش و نــوش
با من از حــافظ بگـــو تا با غزلجـــوشی لطیـــف
عشق را معنـــی کند آن طرفه پیر می فـــروش
بـــا مـــن از امـــیـــد برگـــو با زبـــان پــارســـی
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم
قصه دنیا به سر می آید و من نیستم
یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند
کاری از من بلکه بر می آید و من نیستم
خواب و بیداری خدایا بازهم سر می رسد
نامه هایم از سفر می آید و من نیستم
هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود
روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم
در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز
شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم
بعدها اطراف جای شب نشینی های من
بوی عشق تازه تر می آید و من نیستم
بعدها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید و من نیستم
دکتر فرشیدورد از استادان پیشکسوت دانشکده زبان و ادبیات فارسی و دارای دیدگاه های ویژه در عرصه دستور زبان بود. مقالات و کتاب های فراوانی در حوزه دستور زبان فارسی و زبان شناسی و نقد ادبی و تحقیقات ادبی از آن استاد درگذشته برجای مانده است. فرشیدورد چند سال قبل از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی مدتی را با بستگانش زندگی کرد و چندی پیش به سرای سالمندان نیکان منتقل شد و در آنجا دار فانی را وداع گفت. دکتر فرشیدورد به زبان و شعر فارسی عشق و غیرت فراوان داشت. این شعر که از مشهورترین سروده های استاد نیز هست به خوبی عشق او به ایران و فرهنگ این سرزمین را نشان می دهد:
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
یادش گرامی
در پسین روزهای فصل بهار، برگها در هجوم پاییزند
…
زردها روی شاخه میمانند، سبزها روی خاک میریزند
…
جای عطر گل اقاقی و یاس، بوی خون در فضای این شهر است
…
گویی حس سربلندی و اوج، با تمام درختها قهر است
…
از کف سنگ فرش هر کوچه، خون ناحق لاله را شستند
…
غافل از اینکه در سراسر شهر، سروها جای لاله ها رستند
…
شب به شب روی شاخه هر سرو، قمری و چلچله هم آواز است
…
بانگ الله و اکبر از هر سو، نغمه ساز است و نغمه پرداز است
…
هر دهانی که بوی گل میداد، دوختندش به نوک سوزن ها
…
بوی گل شد گلاب و جاری گشت، از دو چشم خمار سوسن ها
…
ناله پر شرار مرغ سحر، معنی اش ارتداد و بی دینی ست
…
در زمستان ذوق و اندیشه، سبز بودن چه جرم سنگینی ست
…
ساقه هایی که سبز تر بودند، سرخ گشته به خاک غلتیدند
…
باقی ساقه ها از این ماتم، برگهای سیاه پوشیدند
…
نخل را کنده بید میکارند، بید مجنون کجا ثمر بدهد
…
ای که بر روی ماه چنگ زدی، باش تا صبح دولت ات بدمد
-------------------------------------------
شعر از محمد رضا عالی پیام
پاییز چه زیباست!
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایة باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رُخ مهتاب پریده
بر گونة ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سروِ دلارام برقصد
پر شورپر ناز بخندد
شبگیرِ سر دار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشة دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تنِ هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز از بغل باغچه آرندآواز بخوانند:
- پاییز چه زیباست
پاییز چه زیباست
پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.
سرمست لبِ پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانة من نیستی امشب
من دیده بچشمانِ تو بستم
هرعکسِ تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید:- هیچ
آن گوید:- برخیز و بیا زود بسویم
من گویم:- نیلوفرِ کمرنگِ لبت را،
با شعر بگویم؛
با بوسه بشویم.
ای کاش...
ای کاش...
آن عکسِ تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش...
جان گیری و بر نقش و گل بوتة قالی بنشینی
آنگاه به تن پیرهن از شوق بدرّی
از شور بلرزی
دیوانه همه شوق، همه شور
بیگانه پریشیده همه قهر
–همه نور!
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که:- من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که:- نه...، آنجا...!
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه، به پاییز
هر برگ که از شاخة جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سرانجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آنرا به هوا ریخت
من، هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم:
- پاییز دو چشم تو چه زیباست
!پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است
آن دختر همسایه لب نردة ایوان
می خواند با نالة جانسوز:"خیزید و خز آرید که هنگام خزان است"
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است، بفکر است.
تا باز کند ناز و دود گوشة دنجی
آنگاه بپیچند، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند:- پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم:
- پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.چه زیباست!
"نصرت رحمانی"