-
بهترین هدیه نوئل
جمعه 12 اسفند 1384 13:32
عید نوئل فرا رسیده و برادر بزرگ پاول برای تبریک سال نو یک خودرو زیبا برای پاول خریده بود. روزی از روزها بعد از انجام کار، پاول دفترش را ترک کرد. با تعجب دید که پسر کوچکی در کنار خودرو جدید وی دور می زند و با نگاه تحسین آمیز به ماشین نگاه می کند . پاول از خود پرسید این پسر کیست؟ از لباس های پاره و کهنه اش متوجه شد که...
-
آخرین امتحان
پنجشنبه 11 اسفند 1384 23:17
آخرین روز امتحان فارغ التحصیلی فرا رسیده است. در یک دانشگاه معروف شرقی آمریکا،دانشجویان فارغ التحصیل رشته مهندسی با هیجان و خوشحالی دور هم جمع شده اند و درباره آخرین امتحان خود که چند دقیقه دیگر شروع می شود، صحبت می کنند. همه سرشار از اعتماد بوده و در انتظار جشن باشکوه بعدی و زندگی جدید و رنگارنگ آینده هستند . بعضی از...
-
مسابقه
چهارشنبه 10 اسفند 1384 15:42
یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد . سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم...
-
سرباز آمریکائی
یکشنبه 7 اسفند 1384 15:09
سرباز آمریکائی پس از پایان جنگ طولانی و سخت ویتنام به شهر سانفرانسیسکو باز گشت. قبل از بازگشت به خانه ، به پدر و مادرش تلفن کرد و گفت: " پدر و مادر، خدا را شکر که باز گشته ام! اما اکنون به کمک شما نیاز دارم. می خو اهم دوستم را همراه خودم به خانه بیاورم . پدر و مادر سرباز با هیجان جواب مثبت دادند و گفتند: " ما از دیدن...
-
پیرمرد باهوش
یکشنبه 7 اسفند 1384 14:03
پیرمرد پس از بازنشستگی به زادگاهش بازگشت. خانه ای خرید و قصد داشت در شهرستان کوچک و زیبا دوران سالخوردگی را در خوشبختی و سعادت گذرانده و کتاب خاطرات بنویسد . در ابتدا همه چیز مطلوب بود. محیط آرام شهرستان برای روحیه پیرمرد و نوشتن کتاب بسیار مفید بود. اما روزی، سه پسرک شیطان نزدیک خانه وی آمده و مشغول بازی فوتبال شدند....
-
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
یکشنبه 7 اسفند 1384 11:21
یک روز اسب پیرمردی گم شد.همسایگان از شنیدن خبر گم شدن اسب او تأسف خوردند و برای ابراز همدردی به منزل وی رفتند، ولی پیرمرد بی آنکه کمترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت: مهم نیست که اسب من گم شده است. شاید این خود حکمتی داشته باشد.همسایه ها از سخنان پیرمرد سخت تعجب کردند و بازگشتند . پس از گذشت چند ماه اسب...
-
شک
شنبه 6 اسفند 1384 16:44
در دوره امپراطوری چین قرن سوم تا پنجم میلادی شخصی بود به نام "له گوان" که حکمران منطقه "خه نان " بود. او دوستی داشت که گاهی برای نوشیدن شراب و گپ زدن به خانه وی می آمد . مدتی بود که آن دوست به منزل له گوان نیامده بود. لذا له گوان شخصی را به سراغ او فرستاد تا از وضعش با خبر شود و خبر یافت که دوستش بیمار شده است. له...
-
خداجو!!
شنبه 6 اسفند 1384 16:03
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی . کاش...
-
مادر
شنبه 6 اسفند 1384 08:58
مادری بر بالین کودک خردسالش نشسته بود ، از اینکه او را در حال احتضار می دید غمگین و گریان بود،رنگ از رخ کودک پریده بود ، چشمانش را بسته ، آهسته نفس می کشید و گاه به گاه با تنفسی عمیق که به آه شبیه بود نفسی میزد و مادر مغموم و محزون چشم به او دوخته بود ، در این هنگام دستی به در خورد و پیرمردی وارد اتاق شد ، او بالاپوش...
-
دروغ قدیمی
شنبه 6 اسفند 1384 08:27
" جک" و "تینا" در یک مهمانی با یک دیگر آشنا شدند. در آن زمان، "تینا" دختر خوشگلی بود و مورد توجه بسیاری از پسران بود و جک پسری معمولی و بسیار خجول . بعد از پایان مهمانی، جک با کمال جسارت تینا را دعوت کرد تا با یکدیگر قهوه بنوشند. تینا دختر با حیایی بود و نهایتاً دعوت جک را قبول کرد . دو نفر در قهوه خانه نشستند، اما...
-
ویولون زن
پنجشنبه 4 اسفند 1384 12:45
هنگام عصر مردم برای رسیدن به خانه خود عجله داشتند. دم در ورودی مترو یک نوازنده ویولن جوان دیده می شود که بادقت ویولن می نوازد. صدای دلنشین ویولن قدم های مردم را آرام می کند و بعضی ها سکه ای در کلاه مقابل او می اندازند . عصر روز دوم، ویولن زن باز در همان جای دیروز ظاهر شد و کاغذ بزرگی روی زمین قرار داد. بعد از آن، شروع...
-
آخرین وصیت
پنجشنبه 4 اسفند 1384 12:28
زمانی که هواپیمای حامل نیروهای تروریست با ساختمان تجارت جهانی در نیویورک برخورد کرد، " ادوارد" بانکدار معروف در طبقه 56 ساختمان مشغول کار بود. بلافاصله فضا پر از دود و مه شده و آتش همه جا را در برگرفت. ادوارد متوجه شد که امکان نجات برایش بسیار کم است. در این لحظه مرگ و زندگی، تلفن همراه خود را بیرون آورده و سریع اولین...
-
ما ایرانیان
پنجشنبه 4 اسفند 1384 10:51
ما ناشادترین مردمان جهانیم. شادی به مفهوم واقعی آن یعنی شادی روحی و باطنی که در زندگی ما تهی از معنا است. نه آن شادیهای سطحی و گذرا که جز تسکینی مقطعی نیست، بلکه شادی واقعی و پایدار که در آن لذت روح و جان باشد و آدمها را سرشار از مهر به یکدیگر و انرژی کند. ما ناشادترین مردمان جهانیم. در سرزمین مولانا و حافظ و سعدی و...
-
سه بنا
پنجشنبه 4 اسفند 1384 10:17
روزی، سه بنا در حال ساخت دیواری بودند . مردی آمد و از آنها پرسید: چه کار می کنید؟ " بنای اول با ناراحتی جواب داد: معلومه دیگه، داریم دیوار را می سازیم . نفر دوم با لبخندی گفت: ما می خواهیم ساختمان بلندی بسازیم . نفر سوم آوازخوانان با خوشحالی جواب داد: داریم شهری جدید می سازیم . بعد از ده سال ،بنای اول در یک محل در حال...
-
اشتباه تایپی
چهارشنبه 3 اسفند 1384 17:19
دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم . زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد...
-
باخرد
سهشنبه 2 اسفند 1384 08:23
تعطیلات تابستانی فرا رسیده بود ، "فراد" شانزده ساله به پدرش گفت: پدر می خواهم در تعطیلات شغلی پیدا کنم و دیگر از شما پولی نگیرم . پدر فراد از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و به پسرش گفت: سعی می کنم شغل مناسبی برایت پیدا کنم. اکنون امکان یافتن کار مناسب بسیار کم است . فراد سرش را تکان داد و گفت: نه پدر، می خواهم خودم...
-
یک جفت کفش نو
دوشنبه 1 اسفند 1384 09:10
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت . به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد . مسافران دیگر برای پیرمرد تأسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند . پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برای من بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، قطعاً بسیار خوشحال خواهد...
-
بیسکویت
یکشنبه 30 بهمن 1384 08:48
شبی یک خانم در فرودگاه منتظر پرواز هواپیمای خود بود . تا پرواز این هواپیما هنوز چند ساعت باقی مانده بود . او یک جعبه بیسکویت خرید و برای خواندن کتاب در یک جا نشست . هنگام خواندن کتاب متوجه شد مردی که در کنارش نشسته است بدون اجازه بیسکویتی از جعبه اش برداشته و می خورد. این خانم وانمود کرد که متوجه موضوع نشده است . زیرا...
-
آش
شنبه 29 بهمن 1384 12:35
در کنار خیابان دو رستوران وجود دارد که آش می فروشند . بازار هر دو رستوران خوب است و مشتریان زیادی دارند . با این حال هر روز درآمد یکی از رستوران ها از دیگری بیشتر است . روزی به این سالن پذیرایی رفتم و پیشخدمت با خنده از من استقبال کرده و یک کاسه آش برایم آماده کرد. با احترام از من پرسید: تخم مرغ می خواهید؟ من جواب...
-
انستیتوی موسیقی
شنبه 29 بهمن 1384 12:26
یک پسر نروژی قصد داشت در انستیتوی موسیقی پاریس درس بخواند. وی آموزش ندیده بود و برغم برخی توانایی ها و تلاش برای قبولی در امتحانات ، موفق به قبولی در کنکور دانشگاه نشد . این جوان نروژی بسیار افسرده شده بود و بی هدف در اطراف محوطه انستیتو گردش می کرد. همه پولهایش برای آمادگی امتحان صرف شده و آینده خوبی برای وی پیش بینی...
-
زشت و زیبا
شنبه 29 بهمن 1384 08:02
روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند ، زمانی گذشت و زشتی به ساحل برگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت. از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز مردان و...
-
خرده گیر مزاحم
چهارشنبه 26 بهمن 1384 15:34
استاد کوزن کلمات " اصل نخستین " را که قرار بود بر دروازه معبد اواکو در کیوتو حکاکی شود می نگاشت. او کلمات را با قلم مو روی تکه کاغذی نقش می زد تا سپس روی چوب حک شود. یکی از مریدان استاد که برای او مرکب می ساخت ، به خوشنویسی استاد می نگریست . مرید گفت: چندان خوب نشد . کوزن دوباره نوشت . مرید گفت : این از آن هم بدتر شد...
-
بهشت!
یکشنبه 23 بهمن 1384 08:16
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید. کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید ، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم . مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم....
-
دستان نیایش
دوشنبه 17 بهمن 1384 18:42
در قرن 15 یک خانواده هجده اولاده در دهکده کوچکی در آلمان زندگی می کردند. دو برادر ، علیرغم و ضعیت مایوس کننده خانواده یک رویای مشترک داشتند و آن ادامه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا بود. اما آنها خوب می دانستند که وضعیت نابسامان اقتصادی خانواده هرگز اجاره چنین کاری را به آنها نخواهد داد . آن دو سرانجام راه حلی برای تحقق...
-
دعا
دوشنبه 17 بهمن 1384 14:31
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند. صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا...
-
گل صداقت
دوشنبه 17 بهمن 1384 09:43
250 سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای که تصمیم به ازدواج گرفته بود با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت...
-
قهرمانان
دوشنبه 17 بهمن 1384 09:36
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو 100 متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی...
-
مادر
شنبه 15 بهمن 1384 12:02
وقتی که 1 ساله بودی ، اون بهت غذا می داد و تو رو می شست! به اصطلاح تر و خشک می کرد. تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی! وقتی که 2 ساله بودی ، اون بهت یاد داد تا چه جوری راه بری. تو هم این طوری ازش تشکر می کردی که، وقتی صدات می زد فرار می کردی! وقتی که 3 ساله بودی ، اون با عشق تمام ، غذایت را آماده می...
-
مواظب باشید رویاهایتان را ندزدند!
پنجشنبه 13 بهمن 1384 11:41
"مونتی رابرتز" پسر یک مربی اسب بود که از اصطبلی به اصطبل دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت و اسب پرورش می داد. به همین خاطر تحصیلات دبیرستانی پسر مدام با وقفه مواجه می شد . یک روز در مدرسه از او خواستند در مورد اینکه دوست دارد در آینده چه کاره شود بنویسد. آن شب او اهداف زندگی اش و این که می خواهد صاحب یک مرتع...
-
چتر قرمز
یکشنبه 9 بهمن 1384 18:02
در حالی که خشکسالی پیشرفت می کرد و به نظر می رسید که همیشگی خواهد بود، تعدادی از کشاورزان آمریکای شمالی نسبت به آینده خود نا امید بودند. باران نه تنها برای محصولات بلکه برای زنده نگه داشتن مردم شهر نیز حیاتی بود. زمانی که مشکل وخیم تر شد، کلیسای محل درگیر موضوع شد. آنها تصمیم گرفتند دعا کنند و از خدا بخواهند که باران...