جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

ماهی گیر!!

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ میگرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب میکرد. ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟ مرد جواب داد : آخر ماهی تابه من کوچک است !

نفرت!!!!!!

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هرکدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سیب‌زمینى بود.

 

معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟ »

بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.

آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد:

«این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ »

شعور!!!

این گفتگو میان اسپانیایی ها و آمریکایی ها در 16 اکتبر 1997 ضبط شده است.
اسپانیایی ها (با سر و صدای متن) :با شما صحبت میکنم. لطفا پانزده درجه به جنوب بچرخید تا از تصادف اجتناب کنید. شما دارید مستقیماً به طرف ما می آیید. فاصله 25 گره دریایی.
آمریکایی ها( با سرو صدای متن): ما به شما پیشنهاد می کنیم پانزده درجه به شمال بچرخید تا با ما تصادف نکنید.
اسپانیایی ها : منفی. تکرار می کنیم. پانزده درجه به جنوب بچرخید تا تصادف نکنید.
آمریکایی ها( یک صدای دیگر): کاپیتان یک کشتی ایالات متحده آمریکا با شما صحبت می کند. به شما اخطار می کنیم پانزده درجه به شمال بچرخید تا تصادف نشود.
اسپانیایی ها : این پیشنهاد نه عملی است و نه ممکن. به شما پیشنهاد می کنیم پانزده درجه به جنوب بچرخید تا باما تصادف نکنید.
آمریکایی ها (با صدای عصبانی): کاپیتان ریچارد جمس هاوارد فرمانده ناو هواپیما بر یو اس اس لینکلن با شما صحبت می کند . دو رزمناو، شش ناو منهدم کننده، پنج ناوشکن، چهار زیر دریایی و تعداد زیادی کشتی های پشتیبانی ما را اسکورت می کنند. به شما پیشنهاد نمی کنم، به شما دستور می دهم راهتان را پانزده درجه به شمال عوض کنید. در غیر این صورت مجبور هستیم اقدامات لازمی برای تضمین امنیت این ناو اتخاذ کنیم. لطفا بلافاصله اطاعت کنید و از سر راه ما کنار بروید.
اسپانیایی ها : خوان مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت می کند. ما دو نفر هستیم و یک سگ، دو وعده غذا، دو قوطی آبجو و یک قناری که فعلاً خوابیده است، ما را اسکورت می کنند. پشتیبانی ما ایستگاه رادیوئی زنجیره دیال ده لا کورونیا و کانال 106 اضطراری دریائی است. ما به هیچ طرفی نمی رویم، زیرا ما روی زمین قرار داریم و در ساختمان فانوس دریایی فینیسترا آ- 853 روی سواحل سنگی گالیچیا هستیم و هیچ تصوری هم نداریم که این چراغ دریایی در کدام سلسله مراتب از چراغ های دریای اسپانیا قرار دارد. شما میتوانید هر تصمیمی که به صلاح تان باشد اتخاذ کنید و هر غلطی که می خواهید بکنید تا امنیت کشتی کثافت تان را که بزودی روی صخره ها متلاشی می شود تضمین کنید. بنابراین بازهم به شما پیشنهاد می کنیم عاقلانه ترین کار را بکنید و راه خودتان را پانزده درجه ی جنوبی تغییر دهید تا از تصادف اجتناب کنید.

آمریکایی ها : آهان، اینو از اول بگو داداش . گرفتیم. ممنون.

عشق!!!

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است.

در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.

مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.

روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.

مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند.

نقطه ضعف!!!!

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست
دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.
راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است."

خیریه!!!!!!

در شانزدهم فوریه سال 2007 کوفی عنان که تازه مقام دبیر کلی سازمان ملل را به جانشین خود تحویل داده است در مزرعه ای در ایالت تگزاس آمریکا ضیافتی برپا کرد تا کمک های نقدی را از افراد ثروتمند جهان برای کودکان تهیدست آفریقا جمع آوری کند.

افرادی دعوت شده به این ضیافت شخصیت های نامدار و بلند پایه ی جهانی بودند. در آستانه شروع ضیافت پیرزنی به همراه دختر بچه ای که قلکی در دستش بود به در ورودی این مزرعه آمد.

نگهبان دم در با مهربانی مانع ورود این دو نفر شد و گفت: سلام، خانم های محترم، از این که تشریف آورده اید متشکرم. اجازه بدهید دعوت نامه تان را ببینم؟

پیرزن جواب داد: "دعوت نامه؟ ببخشید، ولی ما دعوت نامه ای دریافت نکردیم. نوه ام می خواست به اینجا بیاید و من هم آوردمش"

نگهبان گفت: "ببخشید خانم، این ضیافت، مهمانی بسیار مهمی است و بدون دعوت نامه نمی توانید داخل شوید."

پیرزن از او پرسید: "مگر این ضیافت برای امور خیره نیست؟ لوسی کوچولوی من از برنامه تلویزیون خبر را شنید. ما راه خیلی درازی را آمدیم تا به اینجا رسیدیم. بچه من فقط می خواست به همسن و سال های آفریقایی خود کمک کند. همه پول های تو جیبی اش را آورده است. باشه، من وارد نمی شم، لطفا بچه ام را ببرید داخل"

نگهبان با عذرخواهی گفت: خانم، مهربانی شما را قبول می کنم، اما ضیافت امشب فقط برای شخصیت های مهمی است که پول های کلان برای بچه های آفریقایی اعطا می کنند. ببخشید، نمی توانم..."

لوسی که تا این لحظه ساکت مانده بود، گفت: "آقا به نظر من اصل بشر دوستی پول نیست؛ قلبه، نه؟ می دانم کسانی که دعوت شده اند حتما خیلی ثروتمند هستند. من پول زیادی ندارم، اما این همه پول من است. عیب نداره، اگر نمی شود داخل بیایم، لطفا این قلک را به آقای عنان بدهید."

صحبت و لبخند دختر، نگهبان را تکان داد. در حالی که نمی دانست چه بگوید، صدای مردی که تازه در دم در به آنها پیوسته بود گفت: " دختر عزیزم چقدر خوب گفتی، "بشر دوستی به پول نیست؛ قلبه" بیا باهم بریم. یک آدم خونگرم باید در این ضیافت حضور داشته باشد". مرد دعوت نامه خود را به نگهبان نشان داد و گفت: می شه لوسی را ببرم داخل؟

نگهبان همین که دعوت نامه را دید، گفت: حتما آقای وارن بوفت!

آن شب، مهم ترین کسی که در ضیافت کوفی عنان شرکت کرده بود، وارن بوفت که لوسی را به ضیافت آورد و سه میلیون دلار اعانه داد، نبود، بیل گیتس هم که هشت میلیون دلار کمک کرد، نبود. مهم ترین مهمان این ضیافت لوسی کوچولو بود که تمام سی دلار و بیست پنج سنت خود را برای کودکان آفریقایی اهدا کرد و بیشترین تشویق مردم را باعث شد. به خاطر لوسی و حرفش، عنوان این ضیافت هم به "بشردوستی به پول نیست، به قلبه" تبدیل شده است.

یادباد آن روزگاران یاد باد

دلخوش بودیم آن روز‌ها به پروانه‌ای و بادبادکی.

دلخوش می‌ماندیم به نان گرمی که پدر می‌آورد.

بوی می‌کشیدیم همه‌ی هوای خانه را

بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را می‌کشید و ما نمی‌آمدیم چرا که آن دم کتاب‌هایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر به‌دنبال توپ فریادمان کوچه‌های محله را می‌انباشت.

مادر بود که نگران از دیر کردن‌مان، چادر نمازش را به سر انداخته و کوچه‌های خاکی محله را زیر پا در می‌کرد تا پیدایمان کند بعد حکایت دست او بود و آستین ما ، کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.

به گاه تشر‌های پدر نیز باز برایمان پناه بود و هم پناهگاه.

خستگی‌هایش را پشت لبخندی پنهان می‌کرد و گرسنگی‌اش را با سیری ما سیر می‌کرد. دیرتر به سفره می‌آمد و زودتر دست می‌کشید.

همو بود که هم گاه رسیدن نوروز را با بشقابی گندم خیس به یادمان می‌آورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یکنواخت محله را بر هم می‌زد.

سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفت‌ها بود که به یادمان می‌آورد سفره بی‌بی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است در آن روزگار بی‌رادیو و بی‌تقویم.

در خم خاکی کوچه‌ها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم می‌شد و هنوز حافظ می‌خواند.

- چشم‌هایم کم‌سو شده مادر!

بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم. گلستانش را آورده بود تا حکایتی بخواند.

به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوار‌های کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم.

کوچه‌ها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاه‌گل بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.

نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!

سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی می‌آورد و سالن‌های پیتزا فروشی با لقمه‌هایی غریبه انباشته از پنیر‌هایی که کش می‌آید! با بوی غربت آدم‌های خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون می‌ستانند و در سکوت یا همهمه‌ای بی‌روح با چنگالی پلاستیکی بر بشقاب‌های کاغذی خم می‌شوند و در کشاکش کش لقمه‌ها!

یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومی‌دهند و سیرمی‌شوند از این همه زندگانی!!

دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شده‌ایم. در غربت شهر‌های بی‌رحم. در همهمه‌ی بخشنامه‌ها و روزنامه‌ها و تقویم‌ها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما... گم شده‌ایم.

نسلی گم‌شده. این روز‌ها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیز‌ها. این طور نیست!؟

آدمخواران!!!

پنج آدمخوار بعنوان برنامه‌نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می‌توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابر این فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید." آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می‌کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می‌داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بی‌اطلاعی ‌کردند.

بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونها اون نظافت چی رو خورده؟

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها ‌گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه‌ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!  لطفاً از این به بعد افرادی را که کار می‌کنند نخورید."

برف!!!

توی وضعیت بدی قرار گرفته بودم . حتما زنم تا الان نگران شده بود . می تونستم تصور کنم که دایم از پنجره بیرون را دید می زند تا سر و کله ماشینم پیدا شود ولی خبری از من نیست و پیش خودش فکر می کند که تا الان سابقه نداشته که من بی خبر تا این موقع شب بیرون بمانم . شاید خودش را با جلسه کاری ای که برایم تصور می کند ، دلگرم کند ولی جلسه تا ساعت سه نصفه شب ؟ و دوباره دلشوره ای که به دلش چنگ می اندازد .

رفته بودم یکی از شهرهای اطراف که یکباره برف گرفت . فکر نمی کردم در جاده بمانم ولی اینجوری شد . یهو همه جا رو کولاک گرفت و امکان حرکت اتومبیل کاملا صفر شد .

رادیو گفته بود که شب هوا خراب می شود ولی تصور اینکه آنقدر سریع این اتفاق بیافتد را واقعاً نداشتم .
بیشتر از اینکه نگران خودم باشم ، نگران زنم هستم . دلشوره اش را کاملا حس می کنم و راه رفتن های پیاپی و بی هدفش به دور اتاقهای خانه مان .

داخل ماشین نشسته ام و به جاده پوشیده یا بهتر بگم ، گم شده در برف خیره شده ام . سرما فعلاً اذیت کننده نیست ولی سردی هوا را کاملاً حس می کنم . کاش به حرف زنم گوش داده بودم و پلیور پوشیده بودم . فکر می کردم که دو ساعته کارم تموم می شه و برمی گردم که این اتفاق افتاد . کاش حداقل یک فنجان قهوه داغ داشتم یا حتی یک جرعه ویسکی . کم کم از لای درزهای ماشین سوز رو حس می کنم . دلشوره زنم هم بدجوری به دلم چنگ می اندازه . با تمام وجود به قدرت تله پاتی دارم پی می برم . پایم را بی اختیار روی گاز ماشین فشار می دم ، شاید که بخاری گرم تر شه ولی تأثیری نداره . دستهایم را به هم می مالم . نوک انگشتانم سرخ شده و کم کم داره بی حس می شه . کفش هایم را در می آورم ، و پاهایم را مالش می دهم تا شاید پاها و انگشتان دستم گرم شوند ولی فقط انرژی ام هدر می رود . این سرما از آن سرماها نیست که با ها کردن و مالش دادن بشه باهاش مبارزه کرد . باید از صندوق عقب ماشین ، چادر ماشین را در بیارم ، حداقل گرمم می کنه ، قفل در را می زنم ، در باز نمی شود ، برف پشت در را گرفته ، زور زدن هم فایده ای ندارد . به صندلی عقب ماشین می خزم و زانوهایم را در بغل می گیرم و سرم را در یقه ام می کنم ، بازدمم می تونه بدنمو گرم نگه داره . فقط سه ساعت تا صبح مونده و باید دوام بیارم . دوباره دلم هری می ریزه پایین ، احتمالاً زنم با مادرم تماس گرفته و جریان را برایش گفته . دلشوره ام دو برابر می شود ، حالا قشنگ تله پاتی های مادرم هم بهم می رسه . سعی می کنم چشمهایم را ببندم و با تله پاتی به هر دوشون بگم که اتفاقی برام نیافتاده و سالمم . مدتی تمام نیرویم را جمع می کنم و برای هر دوشون می فرستم . فقط خدا کنه که بهشون برسه . ماشین چرا خاموش شد ؟ لعنتی ، بنزین تموم کردم . حدود پونصد کیلومتر راه رفتم و از ساعت هشت شب هم ماشین را به خاطر بخاری روشن گذاشتم . ولی باید دوام بیارم . از سوراخهای بخاری ماشین جای باد گرم ، باد سرد داره تو میاد ، با دستمال و جوراب هام ، تمام درزهای بخاری ماشین و لای درها را می گیرم . دوباره روی صندلی عقب ، زانوهایم را در شکمم جمع می کنم . چشمهایم سنگین شده ، احساس می کنم نمی تونم پلک هایم را باز نگه دارم . کم کم احساس گرما می کنم ، هوای داخل ماشین سنگین شده ، بین اکسیژن و گرمای داخل ماشین ، گرما را انتخاب می کنم ، فقط یک لحظه پنجره را باز کردن یعنی یخ زدن توی این زمهریر . سعی می کنم با پلک هایم مبارزه نکنم و می بندمشان . نفس هایم را کمتر می کنم تا اکسیژن نسوزانم . باید به خودم تلقین کنم . از نوک پا شروع می کنم ، تمرکزم را روی انگشتان پایم متمرکز می کنم . گرما را کاملاً در پایم حس می کنم . کم کم تمرکزم را متوجه کل پایم می کنم ، وای خدای من عالیه ، تمام پام گرم شده . کم کم شکم و سینه . دست ها ، گردن و سرم . حالا سردم نیست . حضور زنم را حس می کنم که رویم پتویی می کشد و آتش شومینه را زیاد می کند . تمام وجودم از عشق به زنم و گرمای شومینه ، می سوزد . حالا سبک شده ام . هیچ وزنی ندارم . می تونم هر چقدر که دوست دارم نفس بکشم و نگران ازدیاد کربن نباشم . خوابم می آید . می خواهم بخوابم . این حس ، عالیترین حسی بوده که تا الان تجربه کرده ام . همه جا را نور گرفته . نوری که دوست دارم روی آن احساس بی وزنی کنم . خدای من عالیه .

***

فردا صبح وقتی مأمورین امداد جسد مرد را از ماشینش خارج کردند ، به سختی توانستد عکس همسر مرد را از انگشتهای قفل شده اش در بیاورند و ناچار عکس را به همان حال باقی گذاشتند و روی جسد یخ زده که به عکس لبخند می زد ، ملحفه ای سفید کشیدند .

هدیه ای برای او ....

درست مانند همیشه و به موقع در پشت صندلی همیشگی ام نشستم . پسرک نسبتاً جوانی که پشت دستگاه ایستاده بود، لبخندی بهم زد و من هم سری برایش تکان دادم .
-
 سلام ... قهوه فرانسه؟
-
 سلام ... و سری بعنوان تأئید حرفش تکان دادم .
دختری که سفارش می گرفت لبخندی زد و رفت تا سفارش قهوه فرانسه ام را به همان پسرک که همیشه فکر می کنم سال هاست که پشت آن دستگاه می ایستد، بدهد .

از درون کیفم، طبق معمول یک هدیه کوچک روی میز و درست در مقابل کسی که می خواهم دیدارش کنم، می گذارم. سال هاست که همین کار را می کنم . هفته ای یک بار. از من خیلی کوچک تر است. نمی دانم عاشقش هستم یا حکم پدر و استادش را دارم و یا چیز دیگر، ولی می دانم از همان روز اول به حضورش احتیاج پیدا کردم.

خودم برونگرا بودم و او در تضاد من درون گرا. ولی برایم مکمل خوبی بود و حضورش به من امید و آرامش می داد. می دانستم تا بیاید اول از همه با آب و تاب هدیه را باز می کند و با اینکه می داند معمولاً یک کتاب جیبی است، کلی خوشحالی اش را ابراز می کند، بطوری که آدم های میزهای دیگر کلی نگاهمان می کنند و سر تکان می دهند. هر چند من هنوز نفهمیدم که چرا شادی کسی برای دیگران آنقدر غیر اخلاقی است !
زنم مطمئناً از حضور این دختر مطلع است، ولی چیزی بهم نمی گوید. اگر می خواست بگوید حتماً در این چند ساله که از ارتباط ما خبر دار بود، می گفت. شاید این هم از دیگر خصوصیات زنان باشد که من هیچگاه ازش سر در نمی آورم .
دختری که سفارش می گیرد، قهوه را جلویم می گذارد. از او تشکر می کنم و صبر می کنم تا کسی که منتظرشم بیاید . نیم ساعتی که می گذرد، خبری ازش نمی شود و دلم شروع می کند به شور زدن. تقریباً در این موارد اختیار اعصاب و تمرکزم را از دست می دهم. این حس بدبینی همیشه در وجودم هست. از میز بغلی که پسری جوان نشسته است، تقاضا می کنم که شماره منزل کسی که با من قرار ملاقات دارد را با تلفن همراهش بگیرد. بعد از چند زنگ، مادرش گوشی را بر می دارد .
- سلام ... من ... هستم. آنا جان با من قرار داشت ... متشکرم.
تلفن را قطع  و به صاحبش بر می گردانم . قهوه ام را که کمی سرد شده می خورم و صورتحساب درخواست می کنم . همان دختر سفارش گیرنده می آید . می خواهد برود که دستش را می گیرم و هدیه را در دستش می گذارم.
-
 ولی مگه این برای آنا جان نیست ؟
-
 نه دخترم ، این برای شماست .
پول قهوه را حساب می کنم و تمام پول های کیفم را برای انعام می گذارم. بیرون باد سردی می آید، یقه پالتویم را بالا می زنم و راه می افتم. با خود فکر می کنم، کاش قبل از اینکه هواپیمایش پرواز می کرد، می فهمید که می خواستم این بار ...

قطره اشکی از چشمان پیرمرد روی زمین افتاد و از آنروز دیگر کسی، پیرمرد را در کافی شاپ ندید.

جانی

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .  بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

مدیریت!!!

به یک دانشجوی مدیریت و یک دانشجو فیزیک و یک دانشجو ریاضیات، هرکدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از این پول، ارتفاع یکی از هتل های شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت. بادقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتیاق فراوان برای انجام این محاسبه دنبال تهیه ملزومات رفتند. دانشجوی فیزیک اول به یک مغازه ساعت فروشی رفت و یک کرونومتر خرید و بعد، از یک فروشگاه چند گوی فلزی به اندازه های مختلف خرید و سپس به یک لوازم التحریری رفت تا یک ماشین حساب بخرد و آخر سر هم چندنفر از دوستانش را خبرکرد تا در این کار به او کمک کنند. این دانشجوی فیزیک زمانی را که هریک از گوی ها را از پشت بام هتل به زمین رسیدند اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهای سقوط گوی ها و فرمول های فیزیکی، ارتفاع هتل را به دست آورد.

دانشجوی ریاضیات منتظرشد تا خورشید کمی پایین برود و بعد، زاویه سنج و شاقول و متری را که خریده بود از کیفش درآورد طول سایه را اندازه گرفت، زاویه خطی که نوک پشت بام هتل را به نوک سایه آن متصل می کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمول های مثلثات ارتفاع هتل را تعیین کرد. واضح است که با این همه کار، آنها دیگر فرصت نکردند برای امتحان فردایشان به اندازه کافی مطالعه کنند و همین باعث شده بود تا زیاد سرحال نباشند. روز بعد این سه دانشجو یکدیگر را در دانشگاه دیدند، درحالیکه سرحالی دانشجوی مدیریت باعث تعجب دو دانشجوی دیگر شده بود. آنها طریق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسیدند و وقتی توضیحات دانشجوهای ریاضیات و فیزیک به پایان رسید دانشجوی مدیریت با قیافه حق به جانب روش خود را به این شکل توضیح داد:

کاری نداشت! من پیش مسئول پذیرش هتل رفتم یک دلار به او دادم و پرسیدم ارتفاع هتل چندمتر است بعد با 149 دلار باقیمانده باقی روز را حسابی خوش گذراندم.

جنسیت کامی !!!

استاد زبان فرانسه در مورد جنسیت اسمها توضیح میداد و پرسید:

کامپیوتر مؤنث است یا مذکر؟

کلیه دانشجویان دختر جنس رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند:

1. وقتی به آن عادت می کنیم گمان می کنیم بدون آن قادر به انجام کاری نیستیم.

2. با اینکه داده های زیادی دارند اما نادانند.

3. قرار است مشکلات را حل کنند‌، ولی در بیشتر اوقات معضل اصلی خودشانند.

4. همین که پایبند یکی از آنها شدید، متوجه میشوید که اگر صبر کرده بودید مورد بهتری نصیبتان می شد.

کلیه دانشجویان پسر جنس رایانه را به دلیل زیر زن اعلام کردند:

1. به غیر از خالق آنها کسی از منطق درونی آنها سر در نمی آورد.

2. کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد.

3. کوچکترین اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره می کنند تا بعدها تلافی کنند.

4. همین که پای بند یکی از آنها شدید باید تمام پولتان را صرف خرید لوازم جانبی آنها کنید.

مسافر

از این مسافرت طولانی بالاخره برگشت. سفر خسته کننده‌ای بود و خیلی پرکار. دوست داشت وقتی به خانه رسید همه خانواده را ببیند. دوست داشت همه سر سفره شام دور هم جمع شوند و بعد یک چایی داغ خیلی می‌چسبید. از ذوقش نصف راه را پیاده آمده بود. ساکش روی دوشش سنگینی می‌کرد. وقتی او بالاخره به در خانه رسید انگار همه چیز آن طور که او می‌خواست نبود. جلوی در یک پارچه سیاه زده بودند و چند چراغ بالای پارچه زده شده بود که نورش اجازه نمی‌داد نوشته پارچه خوانده شود. جلوی درب خانه یک دسته گل بزرگ از گلایل سفید با روبان سیاه رنگ دیده می‌شد و یک عکس قاب شده در وسط آن دیده می‌شد. نزدیک‌تر رفت تا عکس را از نزدیک ببیند. جلو که رفت شروع کرد به خندیدن، در میان خنده چشم‌هایش پر اشک شد و خنده‌اش به گریه تبدیل شد. آن عکس، عکس خودش بود...

خدا و شیطان !!!

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد

استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر خدای ماست , خدا نیز شیطان است

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟

استاد پاسخ داد: البته

شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟

مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد

شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد

شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟

استاد که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید

 

....آن مرد جوان همان آلبرت انیشتین بود.

سیاه و سفید

این شعر توسط یک بچه آفریقایی که کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 بوده سروده شده :

 
وقتی به دنیا میام، سیاهم

وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم

وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم

وقتی می میرم، هنوزم سیاهم ...


و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای

وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی

وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی

وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای...

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

پیرمرد و جوانمرد

مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟

پیرمرد : معلومه که نه !

جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !

پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !

جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !

پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !

جوون : کاملا" امکانش هست !

پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !

جوون : کاملا" امکان داره !

پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !

جوون : ممکنه !

پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !

جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !

جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !

جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !

جوون در حال لبخند : اوه بله !

پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم ! ! !

پروین

کتاب ضمیمه امروز روزنامه همشهری مربوط به پروین اعتصامی است . دو تا از شعرهای او را بسیار دوست دارم ، یکی مست و هوشیار و دیگری شعری که او برای سنگ قبر خودش گفته .

 

 مست و هوشیار

 

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

 

مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

 

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان می روی

 

گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

 

گفت می باید ترا تا خانه قاضی برم

 

گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

 

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم

 

گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

 

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب

 

گفت مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست

 

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان

 

گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

 

گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

 

گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست

 

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

 

گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

 

گفت می بسیارخوردی زان چنین بی خود شدی

 

گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

 

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را

 

گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

 

 

نوشته سنگ قبر پروین

 

اینکه خاک سیهش بالین است

گرچه جز تلخی از ایام ندید

صاحب آنهمه گفتار امروز

دوستان به که ز وی یاد کنید

خاک در دیده بسی جان فرساست

بیند این بستر و عبرت گیرد

هر که باشی و ز هرجا برسی

آدمی هرچه توانگر باشد

اندر آنجا که قضا حمله کند

زادن و کشتن و پنهان کردن

خرم آن کس که در این محنت گاه

 

اختر چرخ ادب پروین است

هرچه خواهی سخنش شیرین است

سائل فاتحه و یاسین است

دل بی دوست دلی غمگین است

سنگ برسینه، بسی سنگین است

هرکه را چشم حقیقت بین است

آخرین منزل هستی این است

چو بدین نقطه رسد مسکین است

چاره تسلیم و ادب تمکین است

دهر را رسم و ره دیرین است

خاطری را سبب تسکین است.