جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

اطلاعات لطفاْ !!!!

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.  

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.   

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.  

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد . انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه میرفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ . صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد.  

پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .  

پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم

پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم . صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد . بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .  

سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست .  

سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد .  

او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .  

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .  

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

<><><><><><><><><><><>

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات . ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟ سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .  

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .  

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .  

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .

<><><><><><><><><><><>

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .  

خودش منظورم را می فهمد .

فال!!!!

 

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی

هر چند که هجران ثمر وصل برآرد

آمرزش نقد است کسی را که در این جا

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد

تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا

آلودگی خرقه خرابی جهان است

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ

گردون ورق هستی ما در ننوشتی

دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی

یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی

چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی

یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی

حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی

سرمایه های ملی!!!!!

 

در زمان های قدیم، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.
فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت: هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون های باقیمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
مردم روستا بسیار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائیان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائیان گفت: این میمون ها را در قفس می بینید؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است...
بدین ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند.

بله. چشمتان روز بد نبیند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسید! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن شدند.


نتیجه اخلاقی را که میتوان از این حکایت گرفت اینست که سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چیز که باشد. چون شما با اندوخته هایی که متعلق به سرزمین شماست ثروتمندید و تا زمانیکه آنها را در محدوده ی خود دارید برنده اید ولی همین که آنها را از دست دادید در هر شرایطی بازنده خواهید شد.

سیاست مدار!!!!!!

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند . پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب

کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارداگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد . مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . . کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد. 

IQ!!!!!!!!!

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.  

 

برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...

عشق معلم!!!!!

هر جا قدم میگذارید بذر عشق بپاشید و قبل از همه در خانه خودتان.به فرزندان خود ، به همسر خود ، به همسایه های خود ، به هموطنان خود ، به مردم دنیا عشق بورزید... نگذارید کسی از پیش شما برود مگر اینکه خوشتر و امیدوارتر از وقتی باشد که نزد شما می آید. حتضور زنده و مجسم محبت خدایی باشید. محبت را در لبخند ، در چهره ، در چشمها و در سلام گرم خود به دیگران پیشکش کنید.

 " مادر ترزا "

یک استاد جامعه شناس به همراه دانشجویانش به محله های فقیرنشین بالتیمور رفت تا در مورد ۲۰۰ نوجوان و زندگی و آینده آنها تحقیقی تاریخی انجام دهد. از دانشجویان خواسته شد ارزیابی خود را درباره تک تک این نوجوانها بنویسند. دانشجویان درباره همه آنها یک جمله را تکرار کردند : او شانسی برای موفقیت ندارد.

۲۵ سال بعد استاد جامعه شناسی دیگری به سراغ این تحقیق رفت. او از دانشجویان خواست دنباله این تحقیق را بگیرند و ببینند بر سر آن نوجوان ها چه آمده است. ۲۰ تن از آنها از آن محله اسباب کشی کرده یا مرده بودند. از میان ۱۸۰ نفر باقیمانده ۱۷۶ نفر به موفقیت های غیرعادی دست پیدا کرده بودند و وکیل ، پزشک  و تاجرهای معتبری شده بودند. این جامعه شناس حیرت کرد و تصمیم گرفت در این باره تحقیقات بیشتری بکند و خوشبختانه توانست همه آن افراد را پیدا کرده و از تک تک آنها بپرسد که دلیل موفقیت شما چیست؟

و پاسخ همه یکسان بود: دلیل موفقیت ما معلم ماست

 

آن معلم هنوز زنده بود. استاد او را که پیرزنی فرسوده اما هنوز هوشمند و زیرک بود ، پیدا کرد تا از او فرمول معجزه گری را که از نوجوان های محلات فقیر نشین انسان های شایسته و موفقی ساخته بود ، بپرسد. چشم های معلم پیر برقی زد و لبهایش به لبخندی عطوفت آمیز از هم گشوده شد. پاسخش بسیار ساده بود.

او در کمال لطف و تواضع گفت: من عاشق بچه ها بودم.

شانس!!!!

یک خانم 45 ساله یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .در اتاق جراحی کم مانده بود مرگ را تجربه کند. او خدا را دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.در وقت ترخیص خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد.
کشیدن پوست صورت - تخلیه چربی ها(لیپو ساکشن) - عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم .رنگ کردن موها و سفید کردن دندان ها  !!!!بعد از آخرین عمل او از بیمارستان مرخص شد. 


 موقع گذشتن از خیابان در راه منزل با یک اتومبیل تصادف کرد و کشته شد .هنگامی که او با خدا روبرو شد از او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر ماشین بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :من شما را تشخیص ندادم!!!  

 

نتیجه 1: آن قدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکنید !

نتیجه 2: آن قدر خودتان را عوض نکنید که خدا هم شما را نشناسد!!!

ضرب المثل!!!!!

اگر توانستی یکبار سر مرا کلاه بگذاری شرم بر تو باد. 

اگر دوباره توانستی سرم کلاه بزاری شرم بر من باد. 

ضرب المثل آمریکائی

شیر تو شیر !!!!!!!!

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن.
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن.
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره مأموریت کارهات رو روبراه کن.
معشوقه هم که تدریس خصوصی می کرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه می گه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزه به باباش می گه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم.
باباهه که اتفاقاً همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه می گه مسافرت رو لغو کن من با پسرم سرم گرمه.
منشی زنگ میزنه به شوهرش و می گه: مآموریت کنسل شد من دارم میام خونه.
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش می گه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متأسفانه نمی تونم ببینمت.
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش می گه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم، پس دارم میام که بریم سر درس و مشق

پسر زنگ میزنه به باباش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد.
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد، حاضر شو که بریم مسافرت.

......................................................... 

آرزوی کافی !!!!!!!

هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: "دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو می کنم." دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تو می کنم ."

آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر به طرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد. می دانستم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را برهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: "تا حالا با کسی خداحافظی کرده اید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "

جواب دادم: "بله کرده ام. من را ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "

او جواب داد: "من پیر و سالخورده هستم، او در جای خیلی دوری زندگی می‌کند. حقیقت این است که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "

وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "

او شروع به خندیدن کرد و گفت: "این آرزوی است که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگویند."  

او مکثی کرد و درحالی که سعی می‌کرد جزئیات آن را به خاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را به طرف من کرد و این عبارت ها را که در پائین آمده عنوان کرد :

آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.

آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .

آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .

آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترین ها تبدیل شوند .

آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .

آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .

آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی.

بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت .

تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید.

حداکثر یکساعت طول می‌کشد تا از او قدردانی کنید.

اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید.

قدرت لبخند!!!!!

وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:

اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: بچه داری؟
"
بله دارم، ایناهاشون" کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.به ناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
"
زندگیم را با یک لبخند باز یافتم"
"
آنتوان دوسنت اگزوپری"

مدیریت!!!!

 

شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟

وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند !!

شاه عباس گفت: نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان می بایست به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چونکه مردم نمی توانند کفش بخرند، ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آنرا پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.

شرلوک هولمز!!!!

 

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:

نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت:

میلیون ها ستاره می بینم .

هولمز گفت:

چه نتیجه می گیری؟

واتسون گفت:

از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

 از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:

 واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!

اکثریت نادان و اقلیت خائن!!!!!!

اوریانا فالاچی روزنامه نگار برجسته ایتالیائی ، از وینستون چرچیل سئوال میکند:

آقای نخست وزیر شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آن سوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید ، اما این کار را نمی توانید در بیخ گوشتان یعنی در کشور ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام بدهید ؟

وینستون چرچیل بعد از اندکی تأمل پاسخ می دهد : برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج داریم که آن دو ابزار را در ایرلند در اختیار نداریم . روزنامه نگار می پرسد . آن دو ابزار چیست ؟

چرچیل پاسخ میدهد : اکثریت نادان ، و اقلیت خائن .

جانشین!!!!

روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه  گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را بکار گیرد، بنابر این با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد.
وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟
پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.
پادشاه ادامه داد:

مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!

ادیسون!!!!

 ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می  کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش مأموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش به سر میبرد ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت:

پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست!  رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! 

من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است!

وای ! خدای من، خیلی زیباست!  کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. 

کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مأمورین هم که تمام تلاششان را می کنند.  در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد.

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم. الان موقع این کار نیست.

به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت! 

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود.

مادر!!!!!!

 

آیا تا به حال از خود پرسیده اید که مادر برای شما چه مفهومی دارد؟ جواب شما به این سوال چه بوده؟ یکی از اعضای خانواده که بیشتر از همه دوستتان دارد؟ یا شاید یکی از صمیمی ترین دوستان شما؟

چندی پیش این سوال و سوالاتی دیگر در مورد مادر در یکی از مدارس انگلستان از بچه های حدود ده ساله پرسیده شد. به برخی از جواب ها توجه کنید.

سوال اول:

چرا خدا مادر شما را آفریده است؟

-  چون تنها کسی در دنیا است که همیشه می داند سی دی "شازده کوچولوی" من در کدام گوشه خانه است.

- شاید برای این که او تمیز کردن خانه را خیلی خوب بلد است.

- چون فقط او می تواند ما را به دنیا بیاورد.

سوال دوم:

چرا خدا تو را به این مادرت داد و به مادرهای دیگر نداد؟

- نمی دانم، شاید قبلاً با من بازی نکرده بود و نمی دانست من چقدر شیطان هستم.

- می گویند او قبلاً خیلی خوشگل بود و من هم خوشگل هستم.

سوال سوم:

به نظر شما، قبل ازاین که مادرتان با پدرتان ازدواج بکند، می بایست چه سوالی از پدرتان می کرد؟

- اسمش!

- این که حقوقش چقدر است!

- بایست می پرسید که چه طور آدمی است. مثلا دروغگو است یا نه یا آب جو می خورد یا نه، مست می کند یا نه؟

سوال چهارم:

چه کسی صاحب خانه شما است؟

- مادرم. او نمی خواهد، اما بابا غذا پختن بلد نیست، بابام خیلی کودنه.

- مادرم. هر روز در اتاقم می گردد و چیزهای عجیب و غریبی از زیر تخت خواب بیرون می کشد.

- فکر می کنم مادرم است. برای این که از همه ما بیشتر کارخانه را انجام می دهد.

سوال پنجم:

اگر می توانستید کمی مادرتان را تغییر بدهید، کدام خصوصیت او را تغییر می دادید؟

- مادرم همیشه از من می خواهد اتاقم را تمیز و مرتب کنم و من از این خیلی ناراحت می شوم. دوست داشتم این نقص او را برطرف کنم.

- دوست داشتم مادرم یک کمی باهوش تر بود تا می فهمید که خواهرم گلدان را شکست و نه من!

- همیشه احساس می کنم که پشت سر مادرم هم یک چشم نامریی وجود دارد. دوست داشتم آن چشمش نباشد.

اوج!!!!

 ادموند هیلاری اولین مردی بود که اورست، بلندترین قله جهان را فتح کرد. این عمل او با تاج گذاری ملکه الیزابت همراه بود و هیلاری، فتح خود را به او تقدیم کرد و به جایش، لقب سر گرفت.

سال قبل هم هیلاری کوشیده بود صعود کند، اما موفق نشده بود. با این وجود، انگلیسی ها متوجه تلاش او شدند و از او خواستند برای مردم سخنرانی کند.

هیلاری مشکلاتش را به مردم گفت، و پس از تشویق حاضران، گفت که احساس ناکامی و ناتوانی می کند. اما بعد، ناگهان میکروفون را رها کرد، به تابلویی که مسیر حرکتش را مشخص می کرد، نزدیک شد و فریاد زد:

- " کوه اورست، بار اول بر من پیروز شدی! اما سال دیگر تو را شکست می دهم، و دلیلش ساده است: تو دیگر به اوج ارتفاعت رسیده ای، اما من تازه دارم رشد می کنم!"

دنیا!!!!

 

این شعر را درکتاب " ابرهای تردید" نوشته دکتر احمد بشیریه خواندم.

 

 

دنیا چو حُبابی است و لیکن چه حُباب

نی بَر سَر آب بلکه بَر روی سَراب

وآنهم چه سَرابی است که بینند به خواب

و آن خواب چه خواب ، خواب بَد مَست خَراب

 

 

خلقیات ایرانیان!!!!!!!

 

مهمونی می دیم، اونهایی که دوست داریم و نداریم رو دعوت می کنیم. یواشکی به لباسای اونهایی که دوست نداریم می خندیم. بعد که رفتند با دوست های خودمونیمون می شینیم به حرفهاشون می خندیم!

توی مهمونی واسه همدیگه جوک ترکی می گیم! جوک لری می گیم! اصفهانی ها رو مسخره می کنیم. می گیم کاشونی ها ترسواند! رشتی ها بی غیرتند! کردها خرمتعصب هستند! آبادانی ها لاف می زنند! پایین شهریها رو آدم حساب نمی کنیم! مرز بین پایین شهر و بالای شهر رو هم خودمون تعیین می کنیم!اونها که از قلهک پایینتر رو قبول ندارند شیک ترند! شهرستانی ها هم بهتره برند جلو بوق بزنند! وقتی یکی از فامیلهامون شهرستان زندگی می کنه و ما یهویی از دهنمون می پره فوری توضیح می دیم که طرف بخاطر شغلش که مدیر فلان کارخونه است اونجا زندگی می کنه!بشقاب و لیوانهای فرانسوی می خریم! لوسترهای ساخت چین می خریم!شکلات آیدین هدیه نمی بریم چون ایرانیه کلاسش پایینه!موقعی که اتوبوس میاد حمله می کنیم! اگه اوضاع بحرانی بشه با آرنجمون می زنیم به کناریها راه رو باز می کنیم! آخه خسته هستیم باید زودتر بریم خونه!

وقتی کسی نباشه هم همین که می شینیم با ماژیک پشت صندلی ها یادگاری می نویسیم که دفعه دیگه که سوار شدیم به دوستامون هنرمون رو نشون بدیم!شب چهارشنبه سوری ترقه پرت می کنیم پشت پای زن همسایه که وقتی پرید بخندیم!

وقتی تیم فوتبال مورد علاقه امون توی مسابقه می بازه شیشه اتوبوس واحد رو می شکنیم!

سیزده بدر گند می زنیم به طبیعت! یعنی همیشه اینکارو می کنیم نه فقط سیزده بدرها!فحش خواهر و مادر می دیم! به همدیگه! به دین و مذهب! و عربها و غیره! اما تا یه مشکلی پیش میاد میگیم یا فلان امام!!  و در لوس آنجلس هم بیشتر سفره حضرت عباس می اندازیم تا توی تهران. ما همه مادرزادی سیاستمدار به دنیا اومدیم اما استراتژی تک تکمون با همدیگه و با تمام دنیا متفاوته برای همین در هیچ موردی باهم توافق نداریم و بازهم به هم فحش می دیم!

سه تا که میشیم پنج نظر متفاوت داریم و هممون خیال میکنیم حق داریم.
 
ما به اجدادمون خیلی احترام می ذاریم! مخصوصاً داریوش و اینها! وقتی سر قبرشون میریم حتماً یه یادگاری هم با هرچی که دستمون باشه روی در و دیواراش می کنیم!ما امام زاده می سازیم! بعد پول می ندازیم و از امام زاده می خوایم که مشکلاتمون رو حل کنه!ما روز عاشورا و تاسوعا نذری می دیم!  اما برای اینکه زعفرون گرونه روی پلو گلرنگ می ریزیم!ما احتمالاً غیر از رامسر و کلاردشت جای دیگه ای از ایران رو ندیدیم اما حتماً دوبی رفتیم و فروشگاه عرض الهدایا رو دیدیم! بی برو برگرد هم یه عکسی توی صحرا روی شنها گرفتیم که به همسایه ها نشون بدیم!ما رانندگیمون حرف نداره! رانندگی بدون فحش و فضیحت برامون معنی نداره! چراغ راهنمایی عابرپیاده، موتورسوارهای آدمخور .... فقط یک کلمه از هر مورد کافیه !ماها سینما نمی ریم و عوضش عشق می کنیم قبل از اینکه فیلم روی پرده سینما بره ما سی دیشو ببریم خونه!  

ما - مخصوصاً لوس آنجلسی هامون-  وقتی کانال تلویزیونی درست می کنیم یا همینطوری آب دوغ خیاری میارندمون توی یه برنامه ای مجری بشیم یا گزارش بدیم یا خدای نکرده به عنوان کارشناس حرف بزنیم از هر سه تا کلمه ای که می گیم چهار تاش انگلیسیه اونهم با هزار تا عشوه و ناز و غمزه شتری و صد البته تلفظ  صددرصد غلط !ماها عاشق رقص عربی هستیم! هرچی هم سنمون میره بالاتر علاقه امون به این رقص که تا ابد یادش نمیگیریم هی بیشتر و بیشتر میشه و اصرار می کنیم که باید توی همه مهمونی ها هنرمون رو نشون بدیم!البته دوستان خیلی اصرار می کنندا وگرنه ماها همه خجالتی هستیم و رقصمون نمیاد.
 
ما توی خیابون زل می زنیم به سینه زن ها! کوچیک یا بزرگ مهم نیست! مهم اینه که وقتی خانومه نزدیک شد حتماً یه متلک آبدار نثارش کنیم. ........ ما از اینکارا خیلی می کنیم!
 
به آذری ها متلک میگیم، اونارو مسخره میکنیم  و براشون جوک میسازیم ولی بهترین و مفیدترین دوستامون آذری هستن!
 
اما سه چیز برای ما خیلی مهمه:
 
یک: ما هیچ وقت اجازه نخواهیم داد که روی هیچ نقشه ای خلیج فارس به خلیج عربی تبدیل بشه!
 
دو: حواسمون هست که هرجا اسمی از فیلم کارتونی سیصد برده شد اعتراض کنیم نامه بنویسیم طوماراینترنتی امضا کنیم که چرا قیافه ما ایرانیها رو اینقدر وحشتناک کشیدند! آخه ما ایرانیها اونقدرا
 
هم وحشتناک نیستیم!سه: دولت کشورمون باید مثل دولت سوئد و نروژ باشه. دموکرات / عشقی / مهربان. با یک شرط:ما همون آدم هایی که در بالا گفتیم بمونیم!!!
 

اگر میتوانید در بخش نظرات چیزی به این خلقیات اضافه کنید.