جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

نارو زن بد شانس!!!

جک و دوستش باب تصمیم گرفتند برای تعطیلات به اسکی بروند. با همدیگر خورد و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک کردند و به سوی پیست اسکی راه افتادند. 

 پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در برگرفت. آنها چراغ خانه ای را از دور دیدند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند. 

هنگامی که نزدیکتر شدند دیدند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوری قرار دارد و دارای اسطبلی پر از اسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند وجود دارد.  

زنی بسیار زیبا در را به روی آنها باز کرد. مردان که محو زیبایی  زن صاحبخانه شده بودند، توضیح دادند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند

زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز میکنند.  

جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می توانیم در اسطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد.
زن صاحبخانه پذیرفت و آن دو مرد به اسطبل رفتند و شب را به صبح رساندند. بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه افتادند و از آنجا رفتند.  

 


------------------------------------------------------------------------------------------------
 
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانی هایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود. 

پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟ 

باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در اسطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه

جک پرسید: آیا ممکنه تو نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشی و سری به آن زن زده باشی؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...

جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو  تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را ..  

جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد... ، 

باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک... من می توانم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط...حالا چی شده مگه؟ 
 .
 .
 .
 .
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من (جک) به ارث گذاشته.

سگ باهوش!!!!

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین". ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .

قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع کرد به فحش دادن و تنبیه سگ . قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!! 

شانس!!!!

از دردی که تمام تنش را گرفته بود، بیدار شد و پرستاری را دید که کنار تختش ایستاده است.
پرستار گفت: آقای فوجیما بخت یارتان بوده که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان به در برده اید.
اما حالا توی این بیمارستان در امان هستید.
بیمار با صدای ضعیفی پرسید: من کجا هستم.
پرستار گفت: ناگاساکی  

اعتراض!!!

در کنگره حزب کمونیست شوروی سابق هنگامی که نیکتا خروشچف با تقبیح جنایت های استالین جهان را شگفت زده کرد، یک نفر از میان جمعیت فریاد برآورد:

رفیق خروشچف ، وقتی بی گناهان قتل عام می شدند، شما کجا بودید؟

خروشچف گفت : هر کس این را گفت از جا برخیزد .

اما هیچکس از جایش تکان نخورد .

خورشچف ادامه داد : در آن زمان ، من دقیقاً جایی بودم که الان شما هستید.

قوانین عشقی عشق!!!

 

همیشه عاشق کسی می شوی که در عمل بدترین گزینه برای زندگی  است.

علاقه شما به هر کس با معکوس علاقه اون به شما نسبت مستقیم دارد.

دوام عشق بسته به میزان کند ذهنی موجود بین دو طرف است .

هیچ چیز برای خراب شدن یک دختر بدتر  از عاشق شدن او نیست  .

هیچ کس در زندگی بیشتر از خسارتی که  برای رسیدن به عشق به خودت زده ای به تو ضربه وارد نکرده است.

مرد و زن به این خاطر ازدواج می کنند که نمی دانند باید با خودشان چه  کنند.

اگر چند نفر را برای ازدواج کاندید کردی با کسی ازدواج می کنی که بیشترین شهوت را به او داری نه بهترین دلایل را برای ازدواج با او .

احمق به کسی میگویند که در جوانی عاشق شود، از آن احمق تر کسی که در میانسالی هم عاشق بماند.

تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند دو عاشق  را از هم جدا کند اما بعد از ازدواج تقریبا هرچیزی می تواند سبب جدایی آنان شود.

عشق زمانی به اوج زیبایی می رسد  که مهمترین حقایق از جانب طرفین به زیبایی از هم پوشیده شده است .

عاشق شدن بهترین کار برای درک این حقیقت است که هیچ کس بیرون از شما نمی تواند  شما را خوشبخت کند .

همیشه درباره معشوقه خود دوبار خود را فریب می دهی یکبار درباره محاسن او و بار دیگر درباره معایبش .

اگر در عشق به دنبال خوشبختی هستی نزد روانپزشک برو .

پول!!!!

 

پول میتونه سرگرمی را بخره اما شادی را نه 

.Money can buy an amusement, but not happiness
پول میتونه
رختخواب را بخره اما خواب را نه 

.Money can buy a bed, but not sleep
پول میتونه
غذا را بخره اما اشتها را نه 

.Money can buy a food, but not appetite
پول میتونه
دارو را بخره اما سلامتی را نه 

.Money can buy a medicine, but not health
پول میتونه
وسیله آرایش بخره اما زیبایی را نه 

.Money can buy cosmetic, but not beauty
پول میتونه
خدمتکار بخره اما دوست را نه 

.Money can buy a servant, but not friend
پول میتونه
پست(مقام)را بخره اما بزرگی را نه 

.Money can buy a position, but not greatness
پول میتونه
نوکری را بخره اما وفاداری را نه 

.Money can buy a service, but not loyalty
پول میتونه
قدرت را بخره اما اعتبار را نه 

.Money can buy a power, but not authority

زیبارویان!!!

 

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. او فکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی با این فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.

طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود. پیرمرد جواب داد: هیچ یک از دخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.

پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسر پیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد. پسر با دختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.

اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. اما به نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد. به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.

یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم!

چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیا آورد. اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد. این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود. اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟! او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!

جملات زیبا!!!

1- کسانی خوشبخت هستند که فکر و اندیشه شان بسوی چیزی غیر از خوشبختی خودشان است. (استوارت میل)

2-  آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همه‌ی انسان‌ها برابرند. (مارتین لوتر‌کینگ)

3- بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی. (رودی)

4- قطعاً خاک و کود لازم است تا گل سرخ بروید. اما گل سرخ نه خاک است و نه کود (پونگ)

5- بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و درانسان چیزی بزرگتر از فکر او.. (همیلتون)

6- عمر آنقدر کوتاه است که نمی‌ارزد آدم حقیر و کوچک بماند. (دیزرائیلی)

7- چیزی ساده تر از بزرگی نیست آری ساده بودن همانا بزرگ بودن است. (امرسون)

8- به نتیجه رسیدن امور مهم ، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد. (چاردینی)

9- آنکه خود را به امور کوچک سرگرم می‌کند چه بسا که توانای کارهای بزرگ را ندارد. (لاروشفوکو)

10- اگر طالب زندگی سالم و بالندگی‌ هستیم باید به حقیقت عشق بورزیم. (اسکات پک)

11- زندگی بسیار مسحور کننده است فقط باید با عینک مناسبی به آن نگریست. (دوما)

12- دوست داشتن انسان‌ها به معنای دوست داشتن خود به اندازه ی دیگری است. (اسکات پک)

13- عشق یعنی اراده به توسعه خود با دیگری در جهت ارتقای رشد دومی. (اسکات پک)

14- ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم. (اسکات پک)

15- جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست. (محمد حجازی)

16- هنر کلید فهم زندگی است. (اسکار وایله)

17- تغییر دهندگان اثر گذار در جهان کسانی هستند که بر خلاف جریان شنا می‌کنند. (والترنیس)

18- اگر زیبایی را آواز سر دهی ، حتی در تنهایی بیابان ، گوش شنوا خواهی یافت. (خلیل جبران)

19- روند رشد، پیچیده و پر زحمت است و در درازای عمر ادامه دارد. (اسکات پک)

20- در جستجوی نور باش، نور را می‌یابی. (آرنت)

21- برای آنکه کاری امکان‌پذیر گردد دیدگان دیگری لازم است، دیدگانی نو. (یونک)

22- شب آنگاه زیباست که نور را باور داشته باشیم. (دوروستان)

23- آدمی ساخته‌ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می‌اندیشیم است. (مترلینگ)

24- اگر دریچه های ادراک شسته بودند،انسان همه‌ چیز را همان گونه که هست می‌دید:بی‌انتها. (بلیک)

25- برده یک ارباب دارد اما جاه‌طلب به تعداد افرادی که به او کمک می‌کنند. (بردیر فرانسوی)

26- هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت کم و کوتاه است. (فرانکلین)

27- نباید از خسته بودن خود شرمنده باشی بلکه فقط باید سعی کنی خسته آور نباشی. (هیلزهام)

28- هر قدر به طبیعت نزدیک شوی ، زندگانی شایسته تری را پیدا می‌کنی. (نیما یوشیج)

29- اگر زمانی دراز به اعماق نگاه کنی آنگاه اعماق هم به درون تو نظر می‌اندازند. (نیچه)

30- زیبائی در فرا رفتن از روزمره‌گی‌هاست. (ورنر هفته)

31- برای کسی که شگفت‌زده‌ی خود نیست معجزه‌ای وجود ندارد. (اشنباخ)

32- تفکر در باب خوشبختی ، عشق ، آزادی ، عدالت ، خوبی و بدی، تفکر درباره‌ی پرسش‌هایی که بنیاد هستی ما را دگرگون می‌کند. (ادگارمون)

33- «عقلانیت باز» آن عقلانیتی است که فراموش نمی‌کند که «یکی» در «چند» است و «چند» در «یکی». (ادگارمون)

34- آرامش،زن دل‌انگیزی است که در نزدیکی دانایی منزل دارد. (اپیکارموس)

35- هیچ چیزدر زیر خورشید زیباتر از بودن در زیر خورشید نیست. (باخ‌من)

36- تنها آرامش و سکوت سرچشمه‌ی نیروی لایزال است. (داستایوفسکی)

37- با عشق،زمان فراموش می شود و با زمان هم عشق.

38- علت هر شکستی،عمل کردن بدون فکر است. (الکس‌مکنزی)

39- من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم. (سقراط)

حساب!!!

خانم معلم به یک پسر هفت ساله  ریاضی یاد می‌داد.

یک روز از او پرسید: اگر من به تو یک سیب و  یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا!

معلم انتظار یک جواب صحیح و آسان را داشت یعنی (3).

او نا امید شده بود. فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"

تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌توانی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه معلمش نومیدی را می‌دید دوباره شروع کرد با انگشتانش به حساب کردن در حالیکه دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند.

برای همین با تامل پاسخ داد:  "4".

نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش آمد که پسر توت فرنگی را دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب را دوست ندارد و برای همین نمی‌تواند تمرکز داشته باشد. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگر و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد و پسر با تامل جواب داد "3"

حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیت او خواست به خودش تبریک بگوید ولی یک چیزی مانده بود.

او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی دیگر بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسرک فوری جواب داد "4"!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخر چطور؟

پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"

نتیجه :

اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا اشتباه نیست شاید بُعدی دیگری از آنرا ما نفهمیده ایم.!!!

دانستگی!!!!

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند .

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ، بلکه چیزی است که خود می سازد.

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ، بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم .

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.  

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید  .

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است .

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست .

 

گابریل گارسیا مارکز

فال حافظ

 

ای صبا نکهتی از خاک ره یاربیار

نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

روزگاریست که دل چهره مقصود ندید

ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار

شمهای از نفحات نفس یار بیار

بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

بهر آسایش این دیده خونبار بیار

خبری از بر آن دلبر عیار بیار

به اسیران قفس مژده گلزار بیار

عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار

ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن

وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

پدر!!!

 

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله­اش روی مبل خانه خود نشسته بودند، ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در صورت پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه­ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم
۳ سال دارد و روی مبل نشسته است، هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم .

افکارسمی و باورهای مثبت!!!

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی   

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت 

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

  

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

تفریح اتلاف وقت است.

استراحت ، سرگرمی وآرامش هم لازم است.

به نفع توست که دیگران را کنترل کنی.

اگر می خواهی دیگران با تو کنار بیایند ، آنها راکنترل نکن.

بهتر است «عقده دلت را خالی کنی ».

به جای آنکه عقده دلت را خالی کنی ابراز وجودکن .

هرطور رفتارکنی، خانواده و دوستانت باید عاشقت باشند.

عملکرد تو از اینکه توکی هستی ، مهم تر است.

مهربانی بر نامهربانی پیروز خواهد شد.

با نامهربانی محکم برخوردکن، به هیچکس اجازه نده با تو بد رفتاری کند.

چیزی نگو که دیگران رابرنجانی.

حرفهای مهم را مدبرانه بزن.

هدفت باید کمال باشد.

دنبال مزیت باش نه کمال.

نه بگو چون اگه رو بدی آسترم می خواهند.

اگر برای رابطه ایی ارزش قائل هستی تا حد امکان در آن بله بگو .

اتمام حجت ، بگو مگوها را می خواباند.

مذاکره و مصالحه ، بگومگوها را می خواباند.

صداقت محض بهترین سیاست است.

عشق بهترین سیاست است نه صداقت محض.

جواب ابلهان خاموشی است.

عزیزانت ارتباط می خواهند  نه سکوت.

به هرچه می خواهی ، می رسی.

اگر هدفت واقع بینانه باشد و زحمت بکشی به آن می رسی.

وقتی کارها خوب پیش نمی روند دنبال مقصر بگرد.

وقتی کارها خوب پیش نمی روند دنبال راه حل بگرد.

تنبیه بهترین تربیت است.

به جای آنکه رفتار های بد راتنبیه کنی، رفتار های خوب را پیداکن و به آنها پاداش بده.

احساساتت را بروز نده.

احساساتت را بروز بده تا اعتماد بسازی و صمیمیت ایجاد کنی.

با همان اولین برداشت می توانی آدم ها را بشناسی.

هر آدمی بی همتاست، تا او را در شرایط مختلف ندیده باشی واقعاً نمی توانی او را بشناسی.

رضایت پدر و مادرت از هر چیز دیگری مهم تر است.

اجازه والدین خوب است، ولی شرط خوشبختی نیست.

پول و موفقیت ، خوشبختی می آورند.

رابطه عاشقانه خوشبختی می آورد.

قربانی، همیشه قربانی است.

تو می توانی خودت را از دام ناراحتی های گذشته برهانی.

فروتن باش و به خودت نبال.

نقاط قوت و توانایی  هایت را راحت و  صادقانه بیان کن.

انتقاد ، بهترین راه اصلاح اشتباهات مردم است.

به جای آنکه از دیگران ایراد بگیری ، دنبال راه حل باش.

خود خواه نباش اول دیگران بعداً خودت.

خودت را به اندازه دیگران دوست داشته باش.

همسرم باید عاشق پدر و مادر و خانواده ام باشد. 

از همسرم بخواهم با خانواده ام محترمانه برخورد کند ولی نمی توانم مجبورش کنم عاشق خانواده ام باشد.

وقتی آرزوهای بلند پروازانه داریم، حداکثر تلاش مان را به خرج می دهیم.

وقتی انتظارات معقول داریم، حداکثر تلاشمان را به خرج می دهیم.

همه باید آدم را دوست داشته باشند.

آن که هستی و آن چه هستی را دوست داشته باش.

اگر مشکلات را نادیده بگیری، برطرف می شوند.

به جای آنکه مشکلات رانادیده بگیری آن را حل کن.

همیشه برای بردن بازی کن.

همیشه برای لذت بردن، همکاری و رشد ، بازی کن.

برای خودت و دیگران ، قوانین روشنی وضع کن.

از باید ها بپرهیز چون خوشحالی تو در گرو انعطاف است.

عاشق واقعی تو باید بداند چه نیازی داری.

امیال و خواسته هایت را راحت و روشن کن چون چنین چیزی لایق عاشق واقعی تواست.

بی احترامی ، عذاب آور است.

بی احترامی عذاب آورنیست، مگر این که خودت بخواهی عذاب آور باشد.

به صلاح توست که به خودت سخت بگیری.

باخودت و دیگران منصفانه رفتارکن.

با معذرت خواهی همه چیز رو به راه می شود.

معذرت خواهی کافی نیست مهم اینست که اعمال و رفتارشان را عوض کنند.

اگر می خواهی تغییرکنی باید دلیل رفتارهایت راپیدا کنی.

اگر می خواهی تغییرکنی به جای کند و کاو گذشته،کاری بکن.

اشتباهاتت را بپوشان، مهم این است که درست به نظر برسی.

هیچ کس کامل نیست، به کارهای درست خودت افتخارکن و اشتباهت را بپذیر.

اگر به احساساتت گوش بدهی، هرگز اشتباه نخواهی کرد.

احساسات تو می توانند گمراهت کنند، پس بهتر است قبل از هر اقدامی، شواهد محکمی جمع کنی.

زندگی باید عادل باشد.

اگر چه زندگی عادل نیست ،اما می توانی آنرا بهتر کنی.

زن و شوهرهای خوشبخت نسبت به دیگران بی تفاوت هستند.

خانواده های خوشبخت به فکر دیگران هستند.

حرف مرد یکی است، هیچوقت زیر قولت نزن.

پای قولت بایست مگر آنکه شرایط نگذارد به قولت عمل کنی .

رنج و کار سخت ، شخصیت آدم را می سازد.

الگو گرفتن از دیگران و توجه کردن به دیگران،شخصیت آدم را می سازد.

رضایت دیگران!!!

پیرمردی به اتفاق نوه خود برای فروختن الاغش راهی شهر ­شد. پیرمرد افسار الاغ را بدست گرفته بود و قدم زنان با نوه­اش به طرف شهر می رفتند.

رهگذران با دیدن  آنها گفتند: عجب احمقهایی چرا سوار الاغ نمی­شوند؟

بعد از شنیدن این حرف پیرمرد و نوه­اش هر دو سوار الاغ شدند.

کمی جلوتر رهگذری گفت: جداً بی­رحمی نیست که دو تا آدم سوار یک الاغ مردنی شوند؟

از آنجا به بعد نوه پیرمرد پیاده شد.  

رهگذران بعدی گفتند: چقدر بی­انصافی است که این پیرمرد سوار الاغ باشد و این بچه کوچولو پیاده راه برود؟

پیرمرد با شنیدن این حرف جایش را به نوه­اش داد.

رهگذران بعدی گفتند: عجب زمانه­ای شده! پیرمرد بیچاره باید پیاده برود و پیر بچه سواره.

سرانجام آنها در حالی به شهر رسیدند که الاغ را با زحمت بسیار بر کجاوه­ای حمل می­کردند.

این هم از آخر عاقبت دهن­بینی. گاهی اوقات ما فکر می­کنیم که باید هر چیزی که دیگران می­گویند را انجام بدهیم و نباید حرف کسی را رد کنیم.

شاید فکر می­کنیم که موفقیت یعنی اینکه من همه را از خودم راضی نگه دارم. تمام تلاشم را برای اینکار می­کنم حتی اگر از هدف خودم فرسنگها فاصله بگیریم.

در صورتی که کاملاً برعکسه به قول هربرت بایاداسوپ:

نمی­توانم فرمول موفقیت را به شما بدهم اما می­توانم فرمول شکست را برایتان بنویسم،

بکوشید تا همه را از خود راضی کنید.

نصایح زرتشت به پسرش!!

 

آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

قبل از جواب دادن فکر کن

هیچکس را تمسخر مکن

نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

خود برای خود، زن انتخاب کن

به شرر و دشمنی کسی راضی مشو

تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما

کسی را فریب مده تا دردمندنشوی

از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

راستگو باش تا استقامت داشته باشی

متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی

سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

روح خود را به خشم و کین آلوده مساز

هرگز ترشرو و بدخو مباش

در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

دورو و سخن چین مباش  در انجمن نزدیک دروغگو منشین

چالاک باش تا هوشیار باشی

سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی

اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند .

IQ!!!!!!!!!

روزی مردی در منهتن نیویورک وارد بانک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.

وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داره .

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.

و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد. 

رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته. 

کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.  

 (برادر محترم لطفاْ به فراری هم نگاهی بینداز!!!!!!!!) 

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت : "  از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" .

و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید، ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین و 5000 دلار از ما وام گرفتید؟

مرد یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم .

شرط بندی!!!!

 

روزی خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد .  

سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند .  

طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . 
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد .  

مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است ؟ 

زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام .  

پیرزن ادامه داد ، از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید ! 
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول .

زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .  

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند.

خواستگاری زنانه!!!

  

"مریلین مونرو " در نامه ای به " آلبرت انیشتین " نوشت: فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند

" انیشتین " هم نوشت :ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم . واقعاً هم که چه غوغایی می شود!  ولی این یک روی سکه است.  

فکرش را بکنید که اگر قضیه برعکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !!!!!

چرچیل!!!

از قدیم گفتند که : یارو عجب چرچیلیه ها
 خودتان ملاحظه بفرمائید...  

 

امروز چند تا داستان جالب و خنده دار در مورد وینستون چرچیل خوندم که به نظرم بد نیومد شماهام بخونیدش. در کل اینطوری به نظرم اومد که این چرچیل نه تنها شوخ بوده بلکه آدم بسیار حاضر جوابی هم بوده. و البته چیزی هم که واضحه این بوده که رابطه خوبی با خانمها نداشته و خیلی مایل بوده توی ذوقشون بزنه.


نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوهتان زهر مىریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى
خوردمش!


در مجلس عیشحکومتى، وقتى چرچیل حسابى مست کرده بود؛ یکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ایش (فضولى براى سوژه تراشى) پیش او رفت که حالا دیگه حسابى پاتیل پاتیل شده بود، و در حالى که چرچیل سرش رو پایین انداخته بود و در عالم مستى چیزهاى نامفهومى زیر لب زمزمه مىکرد و مىخندید؛ گفت: آقاى چرچیل! (چرچیل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچیل (خبرى از توجه چرچیل نبود)
(در شرایطى که صداش توجه دور و برى
ها رو جلب کرده بود، براى اینکه بیشتر ضایع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستید، شما خیلى مست هستید، شما بى اندازه مست هستید، شما به طور وحشتناکى مست هستید..!
چرچیل سرش رو بلند کرد در حالیکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى
زد) به چشمهاى خبرنگار خیره شد و گفت:
خانم …. (براى حفظ شئونات بخوانید محترم!) شما زشت هستید، شما خیلى زشت هستید، شما بى اندازه زشت هستید، شما به طور وحشتناکى زشت هستید..! مستى من تا فردا صبح مى
پره، مىخوام ببینم تو چه غلطى مىکنى ..!


میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه… بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم…

جوجه کباب!!!!

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم صرف کردند مشغول صحبت شدند. آنها در مورد هدایایی که توانستند به مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد ، صحبت میکردند.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادر ساختم ...

دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.

سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادر به سفر بره.

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه .. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من  ناچارا" تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه.

برادرهای دیگر تحت تاثیر قرار گرفتند.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد.

اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی. توش پنجاه نفر جا میشن ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم. ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند حرکت می کنه. اما فکرت خوب بود ممنونم.

ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم