ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:
نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت:
میلیون ها ستاره می بینم .
هولمز گفت:
چه نتیجه می گیری؟
واتسون گفت:
از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!
مطالبتان همیشه خوب بوده و هست هرچند که بنظر میرسد اخیرا مطالب جدید که مردم کمتر شنیده اند کمتر به دستتان میرسد. بهر حال خسته نباشی جغد پیر.
سلام
با نظر خواننده همیشگی موافقم...
براتون آرزوی موفقیت میکنم...
بنویس هر چه که مارو به سر اومد
بد قصه ها گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاریم
لحظه رو میکشیم نمیشماریم
بنویس از ما که در حال فراریم
توی این پائیز بد فکر بهاریم
دل دریارو نوشتی همه دنیارو نوشتی
دل ما رو بنویس دل مارو بنویس.