یک دریا مهربانی رفته زیر خاک.
همین!
ای وای مادرم
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
…
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مُرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من زد کنار،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
…
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
...
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
استاد شهریار
مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود.
او برای امرار معاش خانواده ، برای معلم ها و بچه های مدرسه غذا می پخت .
یک روز آمده بود دم در مدرسه که من را با خود به خانه ببرد ، خیلی خجالت کشیدم . آخه او چطور می توانست این کار را بامن بکند ؟
روز بعد یکی از همکلاسی ها من را مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم دارد ، دلم میخواست یک جوری خودم را گم و گور کنم . کاش زمین دهن باز می کرد و من را ..
کاش مادرم یک جوری گم و گور می شد...
روز بعد بهش گفتم اگر واقعاً میخواهی من را بخندانی و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
او هیچ جوابی نداد....
دلم میخواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با او نداشته باشم.
سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم ، آنجا ازدواج کردم ، برای خودم خانه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یک روز مادرم به دیدن من آمد او سالها من را ندیده بود و همینطور نوه هایش را .
وقتی دم در ایستاده بود بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، آنهم بی خبر.
سرش داد زدم :چطور جرأت کردی بیایی به خانه من و بچه ها را بترسانی؟ گم شو از اینجا! همین حالا .
او به آرامی جواب داد :خیلی معذرت میخواهم ، مثل اینکه آدرس را عوضی آمده ام و بعد فوراً رفت .
روزی یک دعوتنامه شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه به خانه من در سنگاپور آمد.
بعد از مراسم ، به آن کلبه قدیمی خودمان رفتم ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتند که او مرده است .
آنها نامه ای از او به من دادند، متن نامه چنین بود :
ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، من را ببخش که به خانه تو آمدم و بچه های تو را ترساندم
دلبندم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخر میدانی ... وقتی تو خیلی کوچک بودی تو یک تصادف یک چشمت را از دست دادی ، به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم ، بنابر این یک چشم خودم را به تو دادم ...
برای من افتخار بود که پسرم میتوانست با آن چشم به جای من دنیای جدید را بطور کامل ببیند.
با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا.
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان که تنها امید من هستی به من کمک کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا .
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که تو چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.
زمانی که "بیل کلینتون" رییس جمهور آمریکا بود، یک روز به بیمارستانی رفت. پسری ده ساله با تمام نیرو خود را به وی رساند و با ترس پرسید: جناب آقای رییس جمهور،می شه به من امضاء بدهید؟
کلینتون با خوشحالی درخواست پسر را قبول کرد و روی کاغذ سفیدی اسم خود را نوشت. همان وقت پسرک باز هم از وی پرسید: آقای رییس جمهور، اگر ممکن است ، چهار تا امضاء بدهید .
کلینتون با تعجب پرسید: عزیزم، چرا چهار امضاء ؟
پسر جواب داد: من فقط یک امضاء می خواهم. اما می گویند اگر سه تا امضای رییس جمهور داشته باشم، می توانم با یک عکس به امضای " مایکل جردن" (ورزشکار بستکبال مشهور جهان) عوض کنم.
مردم از شنیدن این حرف ها نگران شدند ، اما کلینتون با لبخند جواب داد: پسر عمویم هم به مایکل جردن علاقه دارد. من شش امضاء می دهم و شما هم برای پسر عموی من نیز یک عکس بگیرید .
در یکی از نمایشگاه های کامپیوتری ، بیل گیتس مؤسس مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان ، صنعت کامپیوتر را با صنعت اتومبیل مقایسه و ادعا کرد:
اگر تکنولوژی جنرال موتورز با سرعتی مانند سرعت پیشرفت تکنولوژی کامپیوتر پیشرفت کرده بود امروز همه ما ماشینهایی سوار میشدیم که قیمتشان 25 دلار و مصرف بنزین آن 4 لیتر در هر 1000 مایل بود.
جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد:
اگر جنرال موتورز هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود این روزها ما ماشینهایی با این مشخصات سوار میشدیم:
1- کیسه هوا قبل از باز شدن در هنگام تصادف از شما میپرسید: Are You sure ؟
2- بدون هیچ دلیلی ماشین شما در روز دو بار تصادف میکرد!
3- هر دفعه که خط های وسط خیابان را از نو نقاشی میکردند شما باید یک ماشین جدید میخریدید!
4- گاه و بیگاه ماشین شما در خیابان ها از حرکت باز میایستاد و شما چارهای جز استارت مجدد( restart ) نداشتید!
5- گاهی اوقات در اثر کارهایی مانند گردش به چپ ماشین شما خاموش( Shot down ) میشد و استارت آن نیز ار کار میافتاد. در اینگونه موارد چارهای جز نصب مجدد( reinstall ) نداشتید!
6- فقط یک نفر از ماشین میتوانست استفاده کند مگر اینکه با خرید ماشین مدل XP یا NT برای آن صندلیهای بیشتری خریداری میکردید!
7- ماشین های مکینتاش با موتور Sun پنج بار سریعتر و راحتتر از ماشینهای مایکروسافت بودند اما تنها در 5 درصد جادهها میشد این ماشین ها را یافت!
8- چراغ های اخطار وضعیت بنزین، روغن و آب با یک چراغ General Fault تعویض میشدند!
9- صندلیهای جدید همه را مجبور میکرد تا بدن خود را متناسب و اندازه آنها بکنند!
10- جنرال موتورز خریداران ماشین هایش را مجبور به خرید نقشههای راه ها میکرد که ممکن بود اصلاً به درد رانندگان نخورد. هرگونه تلاش برای پاک کردن این Option هم منجر به کاهش کیفیت عملکرد تا پنجاه درصد و بیشتر میشد!
11- هر بار که جنرال موتورز مدل جدیدی را به بازار عرضه میکرد خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد میگرفتند چون هیچ یک از عملکردها و کنترل های ماشین مانند مدل قبلی نبود!
12- برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را میزدند!
درون توست اگر خلوتی و انجمنی است
برون زخویش کجا می روی جهان خالی است
بیدل دهلوی
در افسانه های کهن هندوستان آمده است که در روزگاران دور همه آدمیان خلق و خو و سرشتی خداگونه داشتند ، ولی از امکانات و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و کار به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از آنان باز گیرد و آن را در جایی پنهان کند که دست آنها از آن کوتاه باشد.
بدین منظور او در جستجوی مکانی برآمد که مخفی گاه مطمئن و دور از دسترس آدمیان باشد.
زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود ، آنها پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم.
برهما گفت: آنجا جای مناسبی نیست زیرا آنها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به آن دست پیدا خواهند کرد.
پس خدایان گفتند: بهتر است نیروی یزدانی را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس آنها دور باشد.
برهما گفت : آنجا نیز مناسب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریاها و اقیانوسها رخنه خواهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و آن را به روی آب خواهد آورد.
آنگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند: ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم، به نظر می رسد که در آب و خاک جایی پیدا نمی شود که آدمی نتواند به آن دست یابد.
در این هنگام برهما گفت: ما نیروی یزدانی آدمی را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم ، آنجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که آدمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن برنخواهد آمد.
در ادامه افسانه هندی چنین آمده است:
از آن به بعد آدمی سراسر جهان را پیموده است، همه جا را جستجو کرده است، بلندیها را درنوردیده است، به اعماق دریاها فرو رفته است، به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست آورد که در ژرفای وجود خود او پنهان شده است!
دخترک در یک کلبه محقر دور از شهر و در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند.
وقتی 4 ساله شد بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می کرد. مادرش به او گفت: علی رغم مشکلی که در پایت داری با زندگی ات هر کاری که بخواهی می توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است.
بدین ترتیب در 9 سالگی دختر کوچولو بست های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکتر ها می گفتند که هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول کشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود.
او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟
در 13 سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و آخرین شد. همه به اصرار به او می گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما بالاخره در یک مسابقه دو او قهرمان شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای که شرکت می کرد ، برنده می شد.
در سال 1960 او به بازی های المپیک راه یافت و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا آن زمان کسی نتوانسته بود او را شکست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیک گرفت.
آن روز او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کند، در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.
پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتماً متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است. سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است. شما فقط بهترین ها را برای خود می خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید .
تشویق ها پایان می پذیرد..... مدالها را گرد و غبار فرا می گیرد.... و برنده ها خیلی زود فراموش می شوند...
ولی اکنون ببین آیا به خاطر می آوری :
نام سه معلمی که در پیشرفت تحصیلی تو نقش مؤثری داشته اند،
سه نفر از دوستانت که در زمان احتیاج به تو کمک کرده اند ،
یا انسان هائی که احساس خاص و زیبایی را در قلب تو به وجود آورده اند،
یا اسم پنج نفر از کسانی که مایل هستی اوقات فراغت خود را با آنها بگذرانی.
جواب دادن خیلی بی دردسر و راحت است ،....نیست؟
کسانی که به زندگی تو معنا بخشیده اند ،جزو مشهورترین و بالاترین افراد دنیا نیستند؛ آنها ثروت زیادی ندارند یا مدال و جایزه مهمی به دست نیاورده اند؛ ولی....آنها کسانی هستند که نگران تو هستند و از تو مراقبت می کنند؛
کسانی که مهم نیست چگونه؛ ولی در کنار تو می مانند...
مدتی درباره آن فکر کن....زندگی خیلی کوتاه است... و تو ؛در کدام لیست از کسانی که نام بردم هستی ؟ آیا می دانی؟
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یک حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه...
همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره...
زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت... پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود... پیتر گفت: خوبه... چیزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!
من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون را گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.
فقط یک چیز من رو یک کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود.
اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد.
یک روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برای انتخاب مدعوین عروسی به خانه آنها بروم.
سوار ماشینم شدم و وقتی به آنجا رسیدم ، او تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگر همین الان ۵۰۰ دلار به من بدهی ، بعدش حاضرم با تو ................!
من شوکه شده بودم و نمی توانستم حرف بزنم... او گفت: من میرم توی اتاق خواب ،اگر تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم . بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف درب ساختمان برگشتم و از خانه خارج شدم...
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!
پدر نامزدم من را در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون آمدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی توانستیم برای دخترمان پیدا کنیم... به خانواده ما خوش آمدی!
نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!
یک روز یک کشیش به یک راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش.
راهبه سوار می شود و راه می افتند.چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه. راهبه می گوید: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار.
کشیش به جاده خیره می شود. چند دقیقه بعد بازم شیطان وارد عمل می شود و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو به بازوی راهبه میماله. راهبه باز میگوید: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیاورید.
کشیش زیر لب فحشی میدهد و بی خیال راهبه را به مقصدش می رساند. بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گردد ، سریع از توی کتاب مقدس روایت ۱۲۹ رو پیدا می کند و می بیند که نوشته:
«به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن...کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجه اخلاقی: اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!
یک روز مسئول فروش ، منشی و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یک چراغ جادو روی زمین پیدا می کنند و روی اون رو مالش میدهند و جن چراغ ظاهر میشود.
جن میگوید: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید می شود.
بعد مسئول فروش می پرد جلو و می گوید: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسئول فروش هم ناپدید می شود.
بعد جن به مدیر می گوید: حالا نوبت شماست. مدیر می گوید: «من می خواهم که اون دوتا بعد از ناهار توی شرکت باشند»!
نتیجه اخلاقی : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
روز تولد مادر بزرگ بود. آن روز او 79 ساله می شد. صبح زود از خواب برخاست و دوش گرفت. موهایش را شانه کرد و لباس های عیدش را پوشید. می خواست وقتی آنها از راه می رسند سر و وضع مرتبی داشته باشد. قید پیاده روی روزانه را زد. دوست داشت وقتی آنها می رسند در خانه باشد. صندلی راحتی خود را جلوی خانه کنار پیاده رو گذاشت. دلش می خواست وقتی از سرخیابان با ماشین می پیچند زودتر چشمش به آنها بیفتد.
ظهر با اینکه خسته بود از خیر چرت زدن گذشت. بیش تر بعد از ظهر را کنار تلفن نشست تا اگر تماس گرفتند زود گوشی را بردارد.
پنج تا از بچه هایش ازدواج کرده بودند13 نوه و 3 نتیجه داشت. همگی حدود 50 کیلومتر دورتر زندگی می کردند.
مدت ها بود سری به او نزده بودند. اما امروز روز تولدش بود و قرار بود حتماً بیایند. موقع شام به کیک دست نزد. می خواست کیک را دور هم قسمت کند. بعد از شام دوباره روی صندلی راحتی در پیاده رو نشست و ساعت ها چشم به راه دوخت.
ساعت 30/9 شب به اتاقش رفت تا رختخواب را آماده کند. قبل از خواب یادداشتی نوشت و روی در اتاق چسباند . در آن نوشته بود: وقتی رسیدید حتماً بیدارم کنید.
شب تولد مادر بزرگ بود. آن شب او 79 ساله می شد.
1- زن حامله اى را فرض کنید که در حال حاضر هشت بچه دارد . از هشت تا بچه این خانم، سه تا کر و لال ، دو تا نابینا ، یکى عقب افتاده ذهنى است و خود این خانم هم به بیمارى سفلیس مزمن مبتلاست ! .
به نظر شما آیا این خانم باید سقط جنین کند؟
2- فرض کنید زمان انتخابات ریاست جمهوری است و شما باید از میان سه کاندیداى زیر ، یکى را انتخاب کنید .
کاندیداى اولى ، با سیاستمداران و سیاست بازان حقه باز و بد کاره و مفتخور و بدنام ، بده بستان دارد و اهل فال بینى و پیشگویى و این نوع مزخرفات است . روزى هشت تا ده لیوان مشروب مى خورد ، سیگار برگ دود مى کند و دو تا فاسق هم دارد.
کاندیداى دومى ، تا لنگ ظهر مى خوابد . تریاک مى کشد و هر شامگاه نیم بطر ویسکى می خورد.
کاندیداى سوم ، یک قهرمان جنگ است ، گوشت نمى خورد ، سیگار نمى کشد ، گاهى فقط یک لیوان آبجو مى نوشد و اهل زن بازى و حقه بازى هاى دیگر هم نیست .
شما کدامیک از این سه نفر را روانه کاخ ریاست جمهورى خواهید کرد ؟؟
و اما پاسخ پرسش ها :
برخیـز شتـربانا، بربنـد کجـاوه
کز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ کاوه
از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه
بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه
در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه
وز سینهام آتشکدهء پارس نمـودار
ماییـم که از پادشهان باج گرفتیـم
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گُهَر و عاج گرفتیم
اموال و ذخـایرشـان تـاراج گرفتیم
وز پیکرشـان دیبَـه و دیباج گرفتیم
ماییـم کـه از دریـا امـواج گرفتیم
و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تَیـار
در چین و خُتَن وِلوِله از هیبتِ ما بود
در مصر و عَدَن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود
غَرناطـه و اِشبیـلیـه در طاعت ما بود
صقلیه نـهان در کنف رایتِ ما بود
فرمـانِ همـایونِ قضـا آیـتِ ما بود
جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار
خاک عـرب از مشرقِ اقصی گذراندیم
وز ناحیـهء غـرب بـه اِفریقیه راندیم
دریای شـمالی را بر شـرق نشاندیم
وز بحر جنـوبی به فلک گرد فشاندیم
هند از کف هندو، ختن از ترک ستاندیم
ماییـم که از خـاک بر افلاک رساندیم
نام هنر و رسـم ِکَـرَم را به سزاوار
امروز گرفتار غـم و محنـت و رنجیم
در داو فَـرَه باختـه انـدر شش و پنجیم
با ناله و افسـوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
ماییـم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
جغـدیم به ویرانه، هزاریم به گلـزار
ماهت به محاق اندر و شاهت به غری شد
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انـده ز سفـر آمد و شادی سفری شد
دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد
وان اهرمـن شـوم به خرگاه پـری شد
پیـراهن نسرین، تن گلبرگ تری شد
آلوده به خون دل و چاک از ستم خـار
مرغان بسـاتیـن را منقـار بریدند
اوراق ریاحیـن را طومـار دریدند
گاوان شکمخـواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیـار دویدند
تا عاقبت او را سـوی بازار کشیدند
یاران بفروختندش و اغیـار خریدند
آوخ ز فروشنـده، دریغـا ز خـریدار
افسوس که این مزرعـه را آب گرفته
دهقـان مصیبتزده را خـواب گرفته
خـون دل ما رنگ مِـیِ ناب گرفته
وز سـوزشِ تب، پیکرمان تاب گرفته
رخسـار هنر گونهء مهتـاب گرفته
چشـمان خِرَد پـرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بیمایه و صحت شده بیمار
ابری شـده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شـرر، تیره نموده است هوا را
آتـش زده سکان زمیـن را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را
ای واسطه رحمـت حق بهر خـدا را
زین خـاک بگـردان رهِ طـوفان بلا را
بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار
سالها قبل، یکی از جانورشناسان که برای نخستین بار به استرالیا رفته بود ، ناگهان با مشاهده جانور عجیبی که با دم بلندش، جهش کنان طول صحرا را می پیمود به هیجان آمد!
او رو به یکی از بومیان کرد و پرسید نام این جانور چیست؟ مرد بومی پاسخ داد: "کانگورو"
پس از بازگشت جانورشناس به کشورش، عکس و تفصیلات جانور عجیبی که می پنداشتند کانگورو نام دارد در روزنامه ها چاپ شد و امروز نیز به همین اسم نامیده میشود.
امّا بد نیست بدانید سالها بعد که دانشمندان با زبان بومیان استرالیا آشنا شدند دریافتند که واژه "کانگورو" در زبان بومیان آن سرزمین یعنی: من نمیدانم!!!
زمستان سال گذشته ، من برای انجام کاری به یک دهکده کوچک رفتم . فکر می کردم با صرف چند روز می توانم این وظیفه را انجام دهم . اما به دلایلی بیش از نیم ماه در این دهکده ماندم . هر روز ، بی قرار و بیکار در ایستگاه راه آهن کوچک کنار دهکده قدم می زدم .
این ایستگاه راه آهن بسیار کوچک بود و حتی نام رسمی هم نداشت . متوجه شدم که هر روز بعد از ظهر هنگام ورود قطار به ایستگاه ، یک پسر 7 یا 8 ساله با دقت صداهای اطراف را گوش می دهد و با نزدیک شدن قطار به ایستگاه تبسمی روی صورتش می نشیند . قطار ایستگاه را ترک می کرد ولی پسر کماکان در آنجا نشسته بود و گویی به مساله ای می اندیشد .
روزی ، قطار دیر آمد . هوا تاریک شد . پسر مانند گذشته منتظر قطار بود تا آنکه مادرش وی را به خانه برد . من با مادر این کودک صحبت کردم و فهمیدم که پسر هنگامی که دو ساله بوده است ، بیمار شده و در نتیجه حس شنوایی او آسیب دیده و فقط می تواند صداهای بلند را بشنود . در این دهکده کوچک ، پسر فقط می توانست صدای قطار را بشنود . بدین سبب ، وی هر روز در ایستگاه راه آهن به انتظار سوت قطار می ایستاد . پس از بازگشت به خانه ، با صدای بلند که حتی خودش نمی توانست بشنود ، به دیگران می گفت که صدای سوت قطار را شنیده است .
داستان پسر من را تحت تاثیر قرار داد . فکر کردم هنگامی که پسر سوت قطار را می شنود ، گویی صدای پرندگان ، صدای انفجارترقه ، صدای باز شدن گل ، صدای پرواز پر در آسمان و صدای آب جاری ...... را که قبلا شنیده ، به گوشش می رسد .
آن شب ، دیگر بی قرار و بی حوصله نبودم . با دلم به صدای خاصی در شب دهکده گوش می دادم : صدای برخورد باران با پنجره ، صدای رشد برگ های درختان ، صدای جیرجیرک ها..... همه اینها نت قشنگ موسیقی زندگی است . در آن موقع ، من سعادت پسر را احساس کردم .
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد . روی اولین صندلی نشست . از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود .
اتوبوس که راه افتاد ، نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . روی صندلی جلویی پسری نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد .
به پس کله پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :
چه پسر جذابی ! حتی از نیمرخ هم معلومه .... اون موهای مرتب شونه شده ..... اون فک استخونی .... سه تیغه هم که کرده ..... حتماً ادوکلن خوشبویی هم زده .... چقد این عینک آفتابی بهش می آد ... یعنی داره به چی فکر می کنه ؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمی شه ! لابد داره به دوست دخترش فکر می کنه ! .... آره . حتماً همینطوره . مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه . باید به هم بیان ( کمی احساس حسادت ! )..... می دونم پسر یه پولداره که یه ... ب ام و ... آلبالویی داره و صدای نوارشو بلند می کنه .... با دوستش قرار می ذاره که با هم برن شام بخورن . کلی با هم میخندن و از زندگی و جوونیشون لذت می برن ..... می رن پارتی ... کافی شاپ .... اسکی .... چقد خوشبخته ! یعنی خودش می دونه ؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه ؟ ......
دلش برای خودش سوخت . احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است . احساس بدبختی کرد .
کاش پسر زودتر پیاده می شد !
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت ، پسر از جایش بلند شد . مشتاقانه نگاهش کرد . قدبلند و خوش تیپ بود . با گامهای نااستوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد ... یک ، دو ، سه ، چهار لوله استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند .
دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نکرد.
روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند . گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غارکمین کند ، می تواند حیوانات مختلف را صید کند . بدین سبب ، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند .
روز اول ، یک گوسفند آمد . گرگ به دنبال گوسفند رفت .اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت . گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست . گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد .
روز دوم ، یک خرگوش آمد . گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد . گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند .
روز سوم ، یک سنجاب کوچک آمد . گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند . اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد . گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ ها ی غار را مسدود کرد . گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود .
اما روز چهارم ، یک ببر آمد . گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت . ببر گرگ را تعقیب کرد . گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد .