هنگام عصر مردم برای رسیدن به خانه خود عجله داشتند. دم در ورودی مترو یک نوازنده ویولن جوان دیده می شود که بادقت ویولن می نوازد. صدای دلنشین ویولن قدم های مردم را آرام می کند و بعضی ها سکه ای در کلاه مقابل او می اندازند.
عصر روز دوم، ویولن زن باز در همان جای دیروز ظاهر شد و کاغذ بزرگی روی زمین قرار داد. بعد از آن، شروع به نواختن ویولن کرد و صدای زیبائی فضا را پر کرد.
مدتی طول نکشید که جملات روی کاغذ توجه مردم را به خود جلب کرد. روی کاغذ نوشته شده بود :عصر دیروز، آقای "جرج سن" شیئی مهم را داخل کلاه من جا گذاشته است . امیدوارم که هرچه زودتر بیاید و آن را بگیرد.
مردم با دیدن این کلمات شروع به صحبت کردند. همه می خواستند ببینند در آخر چه اتفاقی می افتد.
حدود نیم ساعت بعد، مردی میانسال با عجله به سوی ویولن زن دوید و با دیدن کاغذ، نوازنده جوان را بغل کرد و فریاد زد : خدایا ! می دانستم که شما حتما می آئید.
نوازنده جوان با خونسردی از این مرد پرسید: "شما آقای جرج سن هستید؟"
" بله من جرج سن هستم!"
نوازنده جوان دوباره پرسید: " چه چیز جا گذاشته اید؟"
" بلیت لاتاری! من یک بلیط لاتاری جا گذاشته ام."
همان وقت، ویولن زن یک بلیت لاتاری را از کیف بیرون آورد که رویش اسم جرج سن نوشته شده بود. از مرد پرسید:" همین است ؟"
آقای جرج سن جواب مثبت داد و بلیت را گرفت، از خوشحالی می خواست اشک بریزد. وی به عابرین گفت که او در یک شرکت کوچک کار می کند و چندی پیش در بانک یک بلیت لاتاری خرید. صبح امروز، نتایج لاتاری منتشر شد و این بلیت برنده جایزه 500 هزار دلاری شد. اما دیروز دم در ورودی مترو از شنیدن موسیقی دلنشین ویولن نوازنده جوان خوشحال شد و بدون توجه، بلیت لاتاری را که لای پول بود داخل کلاه انداخت.
این نوازنده جوان که شاگرد مؤسسه هنری است پیشتر فرصت ادامه تحصیل به وین را پیدا کرد. چون بسیار فقیر بود، برای جمع آوری شهریه دم در ورودی مترو به ویولن زنی پرداخته است. دیروز همه چیز آماده و بلیت هواپیما به وین را هم خریده بود. هنگام بستن چمدان ، این بلیت لاتاری 500 هزار دلاری را پیدا کرد.
فکر می کرد صاحبش از گم کردن آن حمتاً بسیار نگران و مضطرب است. بهمین دلیل بلیت هواپیما را پس داد و به اینجا آمد.
همه از این عمل نوازنده جوان بسیار تعجب کرده و پرسیدند: چرا این پول را برای خودت بر نداشتی؟
نوازنده جوان جواب داد: بله ، من بسیار فقیرم، اما از زندگی خود راضی ام. اگر به خودم وفادار نباشم، دیگر شادی نخواهم داشت.
زمانی که هواپیمای حامل نیروهای تروریست با ساختمان تجارت جهانی در نیویورک برخورد کرد، " ادوارد" بانکدار معروف در طبقه 56 ساختمان مشغول کار بود. بلافاصله فضا پر از دود و مه شده و آتش همه جا را در برگرفت. ادوارد متوجه شد که امکان نجات برایش بسیار کم است. در این لحظه مرگ و زندگی، تلفن همراه خود را بیرون آورده و سریع اولین تلفن را زد، اما همزمان،یک قطعه سیمان از سقف بر سرش افتاد و بیهوش شد. چندی بعد بهوش آمد، اطرافش تاریک بود و فریاد مردم شنیده می شد. او فهمید که وقت زیادی نمانده است و خواست دومین تلفن را بزند، اما بلافاصله به فکر مهمتری افتاد و نظر خود را عوض کرد و سومین تلفن را زد.
به دنبال یک صدای بلند، ساختمان تجارت جهانی فرو ریخت و حادثه "یازده سپتامبر" که آمریکا و سراسر جهان را تکان داد، به وقوع پیوست.
اعضای خانواده و دوستان ادوارد با غم و اندوه زیاد به نیویورک آمدند. تنها چیزی که از ادوارد سالم باقی مانده بود گوشی تلفن همراهش بود. آنها آخرین شماره تلفن هائی که ادوارد با آنها تماس برقرار کرده بود را گرفتند. یکی"رونار" دستیار ادوارد و دیگری "جک" وکیل خصوصیش بود. اما متاسفأنه، صدائی شنیده نمی شد .
اما سومین تلفن به چه کسی بوده و درباره چه صحبت شده است؟ دوستان ادوارد فکر کردند که موضوع این تلفن حتماً با حق مالکیت اموال کلان ادوارد ارتباط دارد. اما او فرزندی ندارد و پنج سال پیش خانمش از او جدا شده و فقط مادری دارد که فلج است و در شهر سانفرانسیسکو زندگی می کند.
بیل یکی از دوستان ادوارد با عجله به سانفرانسیسکو پرواز کرد و مادر ادوارد را پیدا کرد. پیرزن بسیار اندوهگین به او گفت: بله ، سومین تلفن را پسرم به من کرد.
بیل با جدیت گفت: ببخشید خانم، حق دارم موضوع این تلفن را بدانم. چون این برای حق مالکیت اموال کلان پسرتان بسیار مهم است. قبل از این او وصیتی ننوشته است. مادر ادوارد سرش را تکان داد و گفت: آقا، حرف پسرم به درد تو نمی خورد. او به اموالش توجهی نداشت و فقط یک جمله به من گفت.
بیل پرسید: او چه گفت؟
مادر ادوراد در حالی که اشک می ریخت، گفت: او به من گفت مادر دوستت دارم.
ما ناشادترین مردمان جهانیم. شادی به مفهوم واقعی آن یعنی شادی روحی و باطنی که در زندگی ما تهی از معنا است. نه آن شادیهای سطحی و گذرا که جز تسکینی مقطعی نیست، بلکه شادی واقعی و پایدار که در آن لذت روح و جان باشد و آدمها را سرشار از مهر به یکدیگر و انرژی کند.
ما ناشادترین مردمان جهانیم. در سرزمین مولانا و حافظ و سعدی و خیام هستیم که لُب کلامشان رسیدن به شادی و شادکامی است. ما در سرزمینی هستیم که پیام حکیمان و عرفایش نه سوگ و عزا که شادی در وصل معشوق است. اما دریغ که شعرها این روزها به کار تفأل و استخاره میآیند یا عروسکبازی و نه وصال معشوق!
ما ناشادترین مردمان جهانیم. در عزای مردگانمان صیحه میزنیم، ضجه میکنیم، جیغ میکشیم، بر سر میزنیم، شیون میکنیم، سوگواری میکنیم، به عزا مینشینیم و انبوه مراسم مردهپرستی و مردهبازی داریم اما مذهب ما میگوید پیش خدا میرویم که سراسر مهر و آرامش است و عجبا این ریا! و عجبا که مرگ در چنین جامعهای چقدر دشوار و جانکاه است.
ما ناشادترین مردمان جهانیم. گورستانهایمان تیره و تاریک و هراسآور در هجوم رنگهای تیره و خاکستری است. به مرگ و معاد معتقدیم ولی با اعتقادات متناقض، سر خدا کلاه میگذاریم و از مرگ آنقدر چهرهی هراسآور و منفوری ساختهایم که انگار هیچگاه گذار پوستمان به دباغخانه مرگ نخواهد افتاد.
ما ناشادترین مردمان جهانیم. شهرهایمان، لباسهایمان، همه چیزمان را تیره و تار کردهایم. رنگ پیش ما مرده است. حتی رنگ را از لباسهای محلیمان که مظهر انس انسان با طبیعت است گرفتهایم. ما سبز نیستیم. حتی زرد هم نیستیم. حتی سیاه هم نیسیتم. هیچیم هیچ! ما دچار هیچرنگی شدهایم چون هیچ رنگی شادمان نمیکند. از هیچ رنگی لذت نمیبریم.
ما ناشادترین مردمان جهانیم. چون غم نان، حتی دانایان را گرفتار خود کرده و اول و آخر کلام بیشتر ما رنج اقتصادی است. بیشتر مردم آنچنان هراس آینده دارند که فرصت تفکر درباره چرایی زندگی خود را ندارند!
ما ناشادترین مردمان جهانیم. اقویا مثل تمام طول تاریخ به ضعفا زور میگویند و ملتیان در حال خوردن همدیگر! خودمان دست به دست هم داده و زندگی را به کام یکدیگر تلخ کردهایم. و به راستی در این گرگساری که خاک وطن مینامندش، حاصلش جز اندوه چیست؟
ما ناشادترین مردمان جهانیم. شادی از جامعه ما گرفته شده است. شادی را در ذهن یکایکمان کشتهاند. جوانان به الکل و مخدر پناه میبرند و پنهان باده میخورند که تعزیر نشوند. شادی راستین از آنان گرفته شده است. همه در حال گریز از خود و فراموشی هستند.
ما ناشادترین مردمان جهانیم. هر چه داشته باشیم باز هم ناشادیم. میلیونها نفر در جهان در فقر اما شاد زندگی میکنند. میلیونها هندو با تنها لباسی برای بیشتر عمرشان زندگی میکنند اما شاد میمیرند. ولی ما بسیار دنیادوست و تنگچشم هستیم که تا خاک گور چشمشان را پر نسازد، در حرص و جوش و ولع و طمع هستیم و دنیا را جز برای خودمان نمیخواهیم.
ما ناشادترین مردمان جهانیم. اکثر ما در دیپرشن(depression) و افسردگی به سرمیبرند. بیشتر ما بیماریم. افسردهایم. خودآزار و دیگرآزاریم. لجوج و کینهتوز و حسود و لبریز از بخلیم. سرشار از کینه و نفرت و رشک و بدبینی و تهمت و بهتان و افترا نسبت به دیگران هستیم. متملق و چاپلوس و دروغگو و سطحینگر و خودخواه هستیم. بیشتر ما همان ایرانی مفلوک دوران قاجار هستیم که خرت و پرتهای مدرن به خودمان اضافه کردهایم. امروزی شدهایم اما دیروزی هستیم. چگونه میتوان برای ما، ما ناشادترین مردم جهان، شادی را با معنای واقعی و پایدار تعریف کرد؟
از: گاهنوشتهای ناصر خالدیان
روزی، سه بنا در حال ساخت دیواری بودند.
مردی آمد و از آنها پرسید: چه کار می کنید؟"
بنای اول با ناراحتی جواب داد: معلومه دیگه، داریم دیوار را می سازیم.
نفر دوم با لبخندی گفت: ما می خواهیم ساختمان بلندی بسازیم.
نفر سوم آوازخوانان با خوشحالی جواب داد: داریم شهری جدید می سازیم.
بعد از ده سال ،بنای اول در یک محل در حال احداث یک ساختمان بود. نفر دوم مهندس شده و در دفتر نقشه کشی ساختمانی کار می کرد و نفر سوم رییس آنها بود.
دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم.
زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد بود.
پس از برگزاری امتحان ، ناگهان متوجه یک اشتباه تایپی شدم. عدد "10" اشتباهاً عدد "1" تایپ شده بود . حتم داشتم که بچه ها آن سوأل را پاسخ نخواهند داد.
اما با تعجب دیدم که تقریباً هر کدام از شاگردان جوابی به این سوأل داده اند.
در میان جواب های مختلف ، پاسخی مرا تحت تاثیر قرار داد. دانش آموزی نوشته بود که: هر نفر در خانه ام یک سیب خواهد داشت. زیرا اگر پدربزرگم این سیب را ببیند، خودش آن را نمی خورد و حتماً به مادربزرگ که اکنون سخت بیمار است خواهد داد. ولی می دانم مادر بزرگم هم آن سیب را نمی خورد و به من که نوه دختری اش هستم و دوستم دارد، می دهد. من این سیب را به مادرم خواهم داد . مادرم هر روز در خیابان روزنامه می فروشد و دلش می خواهد سیب شیرین بخورد. اما مادرم هم این سیب را نمی خورد و به پدرم می دهد. پدرم در کارخانه به سختی کار می کند. هر وقت برای ما غذا می خرد، خودش نمی خورد. بدین ترتیب به هر عضو خانواده یک سیب کامل می رسد.
تعطیلات تابستانی فرا رسیده بود ،"فراد" شانزده ساله به پدرش گفت: پدر می خواهم در تعطیلات شغلی پیدا کنم و دیگر از شما پولی نگیرم.
پدر فراد از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و به پسرش گفت: سعی می کنم شغل مناسبی برایت پیدا کنم. اکنون امکان یافتن کار مناسب بسیار کم است.
فراد سرش را تکان داد و گفت: نه پدر، می خواهم خودم شغلی پیدا کنم . با آنکه اکنون پیدا کردن شغل بسیار مشکل است، اما بعضی ها هنوز فرصت هایی دارند.
پدر با تعجب از فراد پرسید " چه کسانی ؟"
فراد با تبسم گفت : " کسانی که بیشتر فکر می کنند."
روزی فراد در روزنامه آگهی استخدامی را دید و آن را پسندید. در این آگهی آمده بود که فردا ساعت هشت صبح مصاحبه ای برای متقاضیان برگزار خواهد شد. صبح روز دیگر، فراد در ساعت یک ربع به هشت به شرکت رفت ، اما در آن زمان بیست پسر دیگر جلوتر از او بودند.
او در این اندیشه بود که چگونه توجه دیگران را جلب کند و در یافتن این کار پیروز شود؟ فراد ناگهان به اطراف نگاه کرد و فکری به ذهنش خطور کرد . کاغذی را در آورد و رویش با دقت چند کلمه نوشت و به سمت منشی شرکت رفت و با احترام گفت: خانم، لطفاً این کاغذ را به مدیر شرکت بدهید . بسیار مهم است.
منشی شرکت متوجه شد که این پسر جوان با دیگران فرق دارد و احساس اعتماد به نفس زیادی دارد. حرفش را قبول کرد و به دفتر رییس شرکت رفت.
وقتی که مدیر شرکت کاغذ فراد را باز کرد ، با خنده به منشی گفت: آن پسر جالب را صدا کنید، می خواهم با او صحبت کنم. منشی به آن کاغذ نگاه کرد و خندید. روی کاغذ نوشته شده بود : جناب رییس ، من شماره بیست و یک هستم، لطفاً قبل از دیدن من، هیچ تصمیمی نگیرید.
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت . به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد . مسافران دیگر برای پیرمرد تأسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند . پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برای من بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، قطعاً بسیار خوشحال خواهد شد.
شبی یک خانم در فرودگاه منتظر پرواز هواپیمای خود بود . تا پرواز این هواپیما هنوز چند ساعت باقی مانده بود . او یک جعبه بیسکویت خرید و برای خواندن کتاب در یک جا نشست.
هنگام خواندن کتاب متوجه شد مردی که در کنارش نشسته است بدون اجازه بیسکویتی از جعبه اش برداشته و می خورد. این خانم وانمود کرد که متوجه موضوع نشده است . زیرا نمی خواست خشمگین شود . او ضمن خواندن کتاب و خوردن بیسکویت، به ساعت نگاه کرد. زمان کم کم در حال گذر بود . در عین حال مرد کماکان بیسکویت می خورد . این بار او جداً عصبانی شد و فکر کرد که اگر من تا این اندازه بخشنده نباشم، آن مرد کم کم مرا کتک نیز خواهد زد. او یک بیسکویت می خورد و آن مرد نیز یک بیسکویت می خورد. هنگامی که فقط یک بیسکویت باقی مانده بود ، مرد لبخندی زد و آخرین بیسکویت را برداشته و آن را نصف نموده و نیمی را به این خانم داد. خانم فکر کرد که این مرد خیلی بی شرمانه رفتار می کند و حتی ابراز تشکر هم نمی نماید .
وقت سوار شدن به هواپیما رسید. هنگامی که در جای خود در هواپیما نشست و کیفش را باز نمود، نمی توانست نفس بکشد. او متوجه شد که جعبه بیسکویتش هنوز دست نخورده در کیفش است .
در کنار خیابان دو رستوران وجود دارد که آش می فروشند . بازار هر دو رستوران خوب است و مشتریان زیادی دارند . با این حال هر روز درآمد یکی از رستوران ها از دیگری بیشتر است .
روزی به این سالن پذیرایی رفتم و پیشخدمت با خنده از من استقبال کرده و یک کاسه آش برایم آماده کرد. با احترام از من پرسید: تخم مرغ می خواهید؟ من جواب مثبت دادم و خواسته ام اجابت شد .
وقتی که آش خوشمزه را می خوردم ، به اطراف نگاه می کردم. مشتریان زیادی به رستوران آمده بودند و پیشخدمت همچنان از آنها می پرسید که تخم مرغ می خواهند یا نه. بعضی ها جواب مثبت می دادند و بعضی جواب منفی.
روز دیگر، وارد رستوران کناری شدم. پیشخدمت آنجا به گرمی از من پذیرائی کرد و با خنده از من پرسید: شما یک تخم مرغ میل دارید یا دو عدد ؟
من گفتم که فقط یکی کافی است .
مشتریان دیگر آمدند و پیشخدمت همین سوأل را از آنان کرد . مشتریانی که تخم مرغ دوست داشتند درخواست دو تخم مرغ می کردند و تقریباً هیچ کس جواب منفی نمی داد .
از آن موقع متوجه شدم که چرا درآمد این رستوران از همتای خود بیشتر است .
یک پسر نروژی قصد داشت در انستیتوی موسیقی پاریس درس بخواند.
وی آموزش ندیده بود و برغم برخی توانایی ها و تلاش برای قبولی در امتحانات ، موفق به قبولی در کنکور دانشگاه نشد . این جوان نروژی بسیار افسرده شده بود و بی هدف در اطراف محوطه انستیتو گردش می کرد. همه پولهایش برای آمادگی امتحان صرف شده و آینده خوبی برای وی پیش بینی نمی شد .
او با دیدن شادی دانشجویان بیشتر احساس ناراحتی کرد .سپس با ویولونی که در دست داشت زیر یک درخت شروع به نواختن کرد. صدای غمگین و دلنشین ویولون وی در فضای انستیتو طنین انداز شد . از شنیدن این صدا شماری از دانشجویان لذت می بردند و بتدریج گرد پسر جمع شدند . موسیقی زیبا داستان یک پسر و زندگی وی را بیان می کرد . بعضی ها کم کم به ساک ویولون پسر پولی انداختند. در همان وقت، مردی از آنجا می گذشت او نیز با تحقیر چند سکه جلوی پای پسر انداخت. پسر نمایش خود را قطع کرده و به آن مرد نگاهی انداخت .
پس از چند دقیقه، کمان را خم کرد و سکه ها را برداشت. به آن مرد گفت: آقا! پولتان را جا گذاشتید! آن مرد پول را از پسر گرفت، اما دوباره به زمین انداخت و مغرورانه به پسر گفت : این پول مال تو است ، خودت از روی زمین بردار . مردم از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند و می خواستند این مرد بی ادب را ادب کنند.
در همین وقت، آن پسر نروژی رو به مرد کرد و با احترام گفت: آقا، از کمکتان سپاسگذارم. چند دقیقه پیش، من پول شما را از روی زمین برداشتم و اکنون لطفاً شما این کار را برای من انجام دهید . مرد نادان از شنیدن حرف پسر بسیار خجالت زده شد و در مقابل نگاه دیگران ، پول را برداشت و در جعبه ویولن پسر گذاشت و بسرعت ناپدید شد.
در این میان مردی که معلم انستیتوی موسیقی پاریس بود ، مراقب رفتار پسر بود و این موضوع توجه وی را جلب کرد و احساس کرد که چنین فردی که با افتخار از حق خود دفاع می کند ، فرد گرانبهایی است. استاد پسر نروژی را به خانه برد و ویولن نوازی را به وی آموخت . به کمک استاد ، جوان نروژی چندی بعد در امتحان ورودی یکی از دانشگاه ها پذیرفته شد و در آینده شهرت زیادی بدست آورد .
روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و گفتند: بیا در دریا شنا کنیم.
برهنه شدند و در آب شنا کردند ، زمانی گذشت و زشتی به ساحل برگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت.
زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت. از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت.
تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند و برخی نیز زشتی را می شناسند
و لباس هایش او را از چشم های اینان پنهان نمی دارد .
استاد کوزن کلمات " اصل نخستین " را که قرار بود بر دروازه معبد اواکو در کیوتو حکاکی شود می نگاشت. او کلمات را با قلم مو روی تکه کاغذی نقش می زد تا سپس روی چوب حک شود. یکی از مریدان استاد که برای او مرکب می ساخت ، به خوشنویسی استاد می نگریست.
مرید گفت: چندان خوب نشد.
کوزن دوباره نوشت.
مرید گفت: این از آن هم بدتر شد.
کوزن دوباره نقش زد.
پس از شصت و چهار بار مرکب ته کشید و مرید رفت تا باز هم قدری مایه مرکب بیاورد.
استاد که تنها شده بود و چشم خرده گیری مزاحم او نبود با باقیمانده مرکب نقش تندی زد.
مرید چون بازگشت نگاه ستایش آمیزی به آخرین کوشش او کرد و گفت: شاهکار است.
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است.
دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید. کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید ، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم .
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز .
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم .
فرشته گفت: این هم یک امتیاز .
مرد باز ادامه داد : در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت : و این هم دو امتیاز .
مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم.
فرشته لبخندی زد و ادامه داد:
تنها را ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف و موهبت پروردگار شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر گردید بروید و شاد باشید.
در قرن 15 یک خانواده هجده اولاده در دهکده کوچکی در آلمان زندگی می کردند. دو برادر ، علیرغم وضعیت مایوس کننده خانواده یک رویای مشترک داشتند و آن ادامه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا بود. اما آنها خوب می دانستند که وضعیت نابسامان اقتصادی خانواده هرگز اجاره چنین کاری را به آنها نخواهد داد . آن دو سرانجام راه حلی برای تحقق رویای مشترک خود پیدا کردند. به این ترتیب که قرار گذاشتند شیر یا خط کنند. بازنده در معادن دهکده مشغول به کار شود و هزینه تحصیلی برادر دیگر را پرداخت نماید و برادر دیگر نیز پس از پایان تحصیلات با فروختن آثار هنری و یا با کار کردن در همان معادن ، هزینه تحصیلی او را پرداخت کند.
به این ترتیب یکی از برادران عازم تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا و برادر دیگر عازم کار در معادن خطرناک شد . پس از چهار سال هنرمند جوان به دهکده و کانون گرم خانواده بازگشت . استقبال خوبی از او به عمل آوردند و مجلس شامی به همین مناسبت بر پا شد .
برادر هنرمند وسط شام از صندلی خود برخاست تا از ایثارگری و از خود گذشتگی برادر محبوب خود تشکر و قدردانی کند. برادر هنرمند اینگونه گفتار خود را به پایان رساند. حالا آلبرت عزیز نوبت توست . حالا دیگر می توانی به دانشگاه بروی و آرزوی خود را تحقق ببخشی. من نیز حمایتت خواهم کرد.
آلبرت در جای خود نشسته بود و به آرامی می گریست . او در حالی که سرش را تکان می داد با گریه گفت: " نه...نه ...نه!"
آلبرت از جای خود برخاست و اشک هایش را پاک کرد . او نگاهی به میز دراز شام انداخت ، سپس دست هایش را جلو آورد و به نرمی گفت: نه برادر دیگر خیلی دیر شده نگاه کن ... نگاه کن ببین چهار سال کار طاقت فرسا در معادن چه بر سر من آورده است! هر یک از انگشتانم حداقل یک بار شکسته ، آرتروز دستهایم به قدری شدید است که حتی قادر به برداشتن یک استکان سبک هم نیستم چه رسد به این که قلم مویی بردارم و کار ظریف هنری انجام دهم ، نه برادر دیگر خیلی دیر شده!
فردای آن شب ، آلبرخت دورو Albecht Durer برای ادای احترام و قدردانی از فداکاری و از خود گذشتگی برادرش آلبرت ، با دقت و کوشش بسیار اقدام به کشیدن نقاشی دو دست رنج آلود برادرش کرد، دو دستی که کف آنها به هم نزدیک و انگشتان کج و کوله آن رو به بالا بود. آلبرخت دورو نام این اثر ارزنده را "دستان" گذاشت ، اما مردم جهان شاهکار او را به خاطر سپاس عاشقانه اش "دستان نیایش" نامیدند.
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم . مغازه دار گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه میخواهد، خرید این خانم با من.
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست ، خودم می دهم، لیست خریدت کو؟
زن گفت: اینجاست.
مغازه دار گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر.
زن یک لحطه خجالت کشید و مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
خواربار فروش باورش نمی شد و مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر تراوز کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن.
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس 50 دلاری به مغازه دار داد و گفت: فقط خدا می داند که وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
250 سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای که تصمیم به ازدواج گرفته بود با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا . دختر جواب داد : میدانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم . روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم ،کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری مشورت کرد، اما بی نتیجه بود ، هیچ گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور میکند:گل صداقت
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .
برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو 100 متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود. ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین زد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.
وقتی که 1 ساله بودی،
اون بهت غذا می داد و تو رو می شست! به اصطلاح تر و خشک می کرد.
تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی!
وقتی که 2 ساله بودی،
اون بهت یاد داد تا چه جوری راه بری.
تو هم این طوری ازش تشکر می کردی که، وقتی صدات می زد فرار می کردی!
وقتی که 3 ساله بودی،
اون با عشق تمام ، غذایت را آماده می کرد.
تو هم با ریختن ظرف غذا کف اتاق ازش تشکر می کردی!
وقتی که 4 ساله بودی،
اون برات مداد رنگی خرید.
تو هم با رنگ کردن میز اتاق نهار خوری، ازش تشکر کردی!
وقتی که 5 ساله بودی،
اون لباس شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری.
تو هم با انداختن(به عمد) خودت تو گل، ازش تشکر کردی!
وقتی که 6 ساله بودی،
اون تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد.
تو هم با فریاد "من نمی خوام برم!"، ازش تشکر می کردی!
وقتی که 7 ساله بودی،
اون برات وسائل بازی بیس بال خرید.
تو هم با پرت کردن توپ بیس بال به پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی!
وقتی که 8 ساله بودی،
اون برات بستنی خرید.
تو هم با چکوندن بستنی به تمام لباست، ازش تشکر کردی!
وقتی که 9 ساله بودی،
اون هزینه کلاس پیانوی تو رو پرداخت.
تو هم بدون زحمت دادن به خودت برای یادگیری پیانو، ازش تشکر کردی!
وقتی که 10 ساله بودی،
اون تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس ژیمناستیک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره.
تو هم با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی، ازش تشکر کردی !
وقتی که 11 ساله بودی،
اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد.
تو هم ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه و اینجوری ازش تشکر کردی!
وقتی که 12 ساله بودی،
اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون بر حذر داشت.
تو هم صبر کردی تا از خونه بیرون بره و با تماشای تلویزیون ازش تشکر کردی!
وقتی که 13 ساله بودی،
اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.
تو هم با گفتن این جمله: "تو اصلاً سلیقه نداری"، ازش تشکر کردی!
وقتی که 14 ساله بودی،
اون هزینه اردو یک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.
تو هم با فراموش کردن نوشتن یک نامه ساده، ازش تشکر کردی !
وقتی که 15 ساله بودی،
اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره.
تو هم با قفل کردن درب اتاقت، ازش تشکر کردی!
وقتی که 16 ساله بودی،
اون بهت یاد داد که چطوری ماشینش رو برونی.
تو هم هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی و اینجوری ازش تشکر می کردی!
وقتی که 17 ساله بودی،
وقتی که اون منتظر یه تماس مهم بود.
تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و اینطوری ازش تشکر کردی!
وقتی که 18 ساله بودی،
اون در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد.
تو هم تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی و اینجوری ازش تشکر کردی!
وقتی که 19 ساله بودی،
اون شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد.
تو هم با گفتن یک "خداحافظ" خشک و خالی، بیرون خوابگاه (به خاطر اینکه نمی خواستی خودتو دست و پا چلفتی نشون بدی)، ازش تشکر کردی!
وقتی که 20 ساله بودی،
اون ازت پرسید که، آیا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟
تو هم با گفتن: به تو ربطی نداره، ازش تشکر کردی!
وقتی که 21 ساله بودی،
اون بهت پیشنهاداتی برای آینده ات داد.
تو هم با گفتن "من نمی خوام مثل تو باشم"، ازش تشکر کردی!
وقتی که 22 ساله بودی،
اون برای اولین آپارتمانت، بهت اثاثیه داد.
تو هم با گفتن این جمله، پیش دوستات که: "اون اثاثیه زشت هستن" ، ازش تشکر کردی!
وقتی که 24 ساله بودی،
اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد.
تو هم با دریدگی و صدایی(که ناشی از خشم بود)فریاد زدی:مــادررر،لطفاً!
وقتی که 25 ساله بودی،
اون کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه.
تو هم یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی و اینجوری ازش تشکر کردی!
وقتی که 30 ساله بودی،
اون از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد.
تو هم با گفتن : "همه چیز دیگه تغییر کرده" ،ازش تشکر کردی!
وقتی که 40 ساله بودی،
اون بهت زنگ زد تا روز تولد یکی از اقوام رو یادآوری کنه.
تو هم با گفتن "من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکرکردی!
وقتی که 50 ساله بودی،
اون مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت.
تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین پیر ،سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی!!
و سپس یک روز، اون به آرامی از دنیا میره و تمام کارهایی که تو(در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد.
اگه مادرت هنوز زنده هست، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی...
و اگه زنده نیست، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر...
همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون، در طول عمرت فقط یه مادر داری !!!!!
"مونتی رابرتز" پسر یک مربی اسب بود که از اصطبلی به اصطبل دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت و اسب پرورش می داد. به همین خاطر تحصیلات دبیرستانی پسر مدام با وقفه مواجه می شد.
یک روز در مدرسه از او خواستند در مورد اینکه دوست دارد در آینده چه کاره شود بنویسد. آن شب او اهداف زندگی اش و این که می خواهد صاحب یک مرتع پرورش اسب شود را در هفت صفحه شرح داد. او رویاهایش را با جزئیات بسیار دقیقی توضیح داد و حتی نقشه ای از یک مرتع 50 هکتاری کشید و جای تمام ساختمان ها ، اصطبل ها و زمین های تمرین را روی آن مشخص کرد. سپس نقشه دقیقی از یک خانه 1000 متری کشید که در همان مرتع واقع می شد. او با جان و دل روی این پروژه کار کرد و روز بعد آن را به معلمش تحویل داد. دو روز بعد وقتی برگه هایش را تحویل گرفت روی صفحه اول نوشته شده بود: "بسیار بد. بعد از کلاس بیا با هم صحبت کنیم."
پسر رویایی داستان ما پس از کلاس سراغ معلم رفت و از او پرسید: " برای چه روی برگه ام نوشته بودید بسیار بد؟" معلم گفت: "چون رویایی دست نیافتنی از پسرکی جوان بود. تو پولی نداری. از خانواده ای سرگردان و بیخانمان هستی و هیچ پشت و پناهی هم نداری. تملک مرتع پرورش اسب پول زیادی می خواهد. باید پول زیادی بابت خرید زمین پرداخت کنی و برای خرید اسب های اصیل که بتوانی از زاد و ولد آنها اسب پرورش بدهی هم به پول نیاز داری ، ضمن اینکه برای بنای اصطبل و ساختمان ها هم مبالغ هنگفتی باید پول هزینه کنی. همانطور که می بینی هرگز نخواهی توانست چنین کاری بکنی." و بعد اضافه کرد: "فرصت دیگری به تو می دهم ، اگر در مورد هدف دست یافتنی تری بنویسی نمره ات را تغییر می دهم."
پسر به خانه برگشت و در مورد صحبت های معلمش فکر کرد. در نهایت سراغ پدرش رفت و از او پرسید بهتر است چه کار کند؟ پدرش گفت: "ببین، پسرم تو باید خودت در این مورد تصمیم بگیری هر چند که فکر می کنم این تصمیم گیری برای آینده ات بسیار مهم باش."
سرانجام پس از یک هفته فکر کردن پسر همان اوراق را به معلم باز گرداند و هیچ تغییری در آنها ایجاد نکرد فقط روی یک برگه نوشت: "شما می توانید نمره بدی برایم منظور کنید ولی من ترجیح می دهم رویایم را حفظ کنم." و آن را به همراه ورقه ها به معلمش تحویل داد.
سالیان بعد مونتی در یک میهمانی رو به حضار کرد و بعد از تعریف داستان زندگیش و خاطره آن معلم گفت: "این داستان را برایتان تعریف کردم چون شما هم اکنون در خانه 1000 متری من وسط یک مرتع 50 هکتاری قرار دارید. من هنوز اوراق مدرسه ام را حفظ کرده ام ، می توانید قاب شده آنها را روی شومینه ببینید."
سپس ادامه داد: " بهترین قسمت داستان تابستان سال پیش اتفاق افتاد که همان معلم 30 دانش آموز را برای یک اردوی یک هفته ای به مرتعم آورد. وقتی داشتند می رفتند رو به من کرد و گفت:" راستش مونتی، الان می فهمم که بعضی وقت ها رویاهای شاگردانم را می دزدیدم. طی سال ها رویاهای بسیاری از بچه ها را دزدیدم ولی خوشبختانه تو آنقدر سرسخت بودی که تسلیم نشوی."
در حالی که خشکسالی پیشرفت می کرد و به نظر می رسید که همیشگی خواهد بود، تعدادی از کشاورزان آمریکای شمالی نسبت به آینده خود نا امید بودند. باران نه تنها برای محصولات بلکه برای زنده نگه داشتن مردم شهر نیز حیاتی بود. زمانی که مشکل وخیم تر شد، کلیسای محل درگیر موضوع شد. آنها تصمیم گرفتند دعا کنند و از خدا بخواهند که باران ببارد.
همه مردم در کلیسا جمع شدند و هرکس در جست و جوی فرصتی بود تا با دوستان نزدیک خود صحبت کند. کشیش مشغول آرام ساختن حضار بود تا دعا را شروع کند که ناگهان متوجه دختر کوچکی شد که در ردیف جلو به آرامی در جای خود نشسته بود. چهره آن دختر از هیجان می درخشید و در کنارش چتر قرمزی قرار داشت که آماده استفاده بود. زیبایی و معصومیت آن دختر، کشیش را به لبخند وا داشت ، چون به ایمان او پی برده بود. هیچ شخص دیگری از میان عبادت کنندگان چتری با خود نیاورده بود. همه آنها برای نماز باران آمده بودند، اما آن دختر از خدا انتظار داشت که با بارانی که نیازمندش بود، به او پاسخ دهد.