در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: خانم! شما خدا هستید؟
زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.
پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی دارید.
دان کلارک
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها، او سنگ تمام می گذاشت، اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود، تلاشهایش به جایی نمی رسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما اصلاً پیش نمی آمد که درمسابقه ای بازی کند.
این پسربچه با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسربچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر، در هنگام ورود به دبیرستان هم، لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد، گرچه به او می گفت که اگر دوست ندارد، مجبور نیست این کار را انجام دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود، تصمیم داشت آن را ادامه دهد. او در تمام تمرینها، حداکثر تلاشش را می کرد، به این امید که وقتی بزرگتر شد ، بتواند در تمام مسابقات شرکت کند. در مدت چهارسال دبیرستان، او در تمام تمرینها شرکت می کرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه، پسرجوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت می کرد و علاوه بر آن، به سایر بازیکنان هم روحیه می داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم، در تمامی تمرینها شرکت کرد، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال، زمانی که پسر به محل تمرین می رفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد، زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟
مربی دستانش را با مهربانی روی شانه های پسر گذاشت و گفت: پسرم! این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.
روز شنبه فرا رسید. پسرجوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان،حیرت زده شدند. پسرجوان به مربی گفت: لطفاً اجازه دهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز. مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است . امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند. اما پسرجوان، شدیداً اصرار می کرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد، می توانی بازی کنی.
مربی و بازیکنان و تماشاچیان، نمی توانستند آنچه را که می بینند باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود، تمام حرکاتش به جا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد. او می دوید، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد. در دقایق پایانی بازی، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...
بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند، مربی دید که پسرجوان، تنها در گوشه ای نشسته است.
مربی گفت: پسرم! من نمی توانم باورکنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالیکه اشک چشمانش را پر کرده بود، پاسخ داد: می دانید که پدرم فوت کرده است. آیا می دانستید که او نابینا بود؟
سپس لبخند کم رنگی برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد. اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم.
نجار پیری بود که می خواست باز نشسته شود . او به کارفرمایش گقت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگیش بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از این که دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد . نجار پیر قبول کرد اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست .او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید کار فرما برای وارسی خانه آمد . او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست . این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تأسف بود ! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد حتماً کارش را به گونه ای دیگر انجام میداد… .
دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه مجللشان راه ندادند بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها قرار دادند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده او پاسخ داد: همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند .
صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند .گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی گاوشان هم بمیرد.
فرشته پیر پاسخ داد وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم ، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد . از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم .
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر بودیم فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم . همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی میبریم.
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه ، خانواده ، دوستان و ...
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است، از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا دو تا تخم مرغ.
- نه مادر بزرگ!
- آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.
- بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.
یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت . بنابر این در حالی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ،کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.
برای مدت دو سال این کار هر روز ادامه داشت. سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار میکرد ، موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود ناراحت بود .بعد از دو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت: " من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم."
سقا پرسید: " چه میگوئی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟"
کوزه گفت: "در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید ،انجام دهم. چون شکافی که در من وجود داشت ،باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه ارباب می شد.به خاطر ترکهای من ،تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی."
سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت: "از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی."
در حین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی میکرد. چون دید که باز هم نیمی از آب ،نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذر خواهی کرد. سقا گفت: " من از شکافهای تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم .من در کناره راه ،گلهائی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر میگشتیم، تو به آنها آب داده ای .برای مدت دو سال ،من با این گلها، خانه اربابم را تزئین کرده ام. بی وجود تو خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد."
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گردبزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقاً مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟
فرشته جواب داد: می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.
آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند، یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب که می شد دو برادر محصول و سود خود را با هم نصف می کردند.
یک روز برادر مجرد با خود فکر کرد و گفت:درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابر این شب که شد، یک کیسه پر از گندم رابرداشت و مخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت. در همین اثنا برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام، ولی او هنوز ازدواج نکرده است و باید آینده اش تامین شود.
بنابر این شب که شد کیسه ای پر از گندم برداشت و مخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت.
سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است، تا آن که در یک شب تاریک، دو برادر در راه انبار به یکدیگر برخورد کردند، آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بدون اینکه حرفی بزنند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که امید جای خود را به نا امیدی می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صبوری جای خود را عجله به می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که همدردی جای خود را به طرد کردن می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که " ما " جای خود را به من و تو می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که پریدن جای خود را به خزیدن می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که نور جای خود را به تاریکی می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که انسانیت جای خود را به خوی حیوانی دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که بخشش جای خود را به خشم دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که درک و تأمل جای خود را به لجبازی می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که جمع بینی جای خود را به خود بینی می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صلح جای خود را به جنگ می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که منطق جای خود را به سنت می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که معنویات جای خود را به مادیات می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عشق جای خود را به هوس می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که شراکت جای خود را به خیانت می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که آشنائی جای خود را به غریبی می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صداقت جای خود را به دروغگوئی می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صفا و صمیمیت جای خود را به کینه می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که خیر رسانی جای خود را به شرارت می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عقل و تفکر جای خود را به تقلید می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که زمان حال جای خود را به زمان گذشته می دهد.
لحظه خطرناکی است لحظه ای که علم و منطق جای خود را به خرافات و رسوم می دهد.
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به فرزندم بیاموزید که به ازای هر شیاد انسانهای صدیق هم وجود دارند. به او بگوید در ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر باهمتی هم وجود دارد.
به او بیاموزید که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست.
می دانم که وقت میگیرد، اما به او بیاموزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند، بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار پیدا کند.
به او بیاموزید که از باختن پند بگیرید و از پیروزشدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر دارید. به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر میتوانید به او نقش مهم کتاب را در زندگی آموزش دهید.
به او بگوئید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان. به گلهای باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز میکنند. دقیق شود.
به فرزندم بیاموزید در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.
به او یاد بدهید با ملایمها، ملایم و با گردنکشها، گردنکش باشد. به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر هم خلاف او حرف بزنند. به او یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست میرسد انتخاب کند. ارزشهای زندگی را به فرزندم آموزش دهید به او یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.
به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند. اما قیمتگذاری برای دل بی معنا است، به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را برحق میداند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به فرزندم ملایمت به خرج دهید. اما از او یک نازپرورده نسازید بگذارید او شجاع باشد.
به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد، توقع زیادی است اما ببینید که میتوانید چه کار بکنید.
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او میخواست مزرعه سیب زمینیاش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود ، تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را شخم زدند ، بدون این که اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند.
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
حیوانات به سادگی به ما نشان می دهند که چطور می توان محدودیت های ذهنی تحمیل شده را پذیرفت . کک, فیل و دلفین مثال های خوبی هستند.
کک ها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می گیرند و خیلی خوب می پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند.
اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم از آن بیرون می پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می گذاریم تا ببینیم چه اتفاقی رخ می دهد . کک می پرد و سرش به در ظرف می خورد و با کمی سر درد پایین می آید . دوباره می پرد و همان اتفاق می افتد . این کار مدتی تکرار می شود . سر انجام در ظرف را بر می داریم کک دوباره می پرد ولی فقط تا همان ارتفاع که قبلاً سرپوش وجود داشته است . درست است که محدودیت فیزیکی رفع شده است ولی کک فکر می کند این محدودیت همچنان ادامه دارد.
فیل ها را می توان با محدودیت ذهنی کنترل کرد . پای فیل های سیرک را در مواقعی که نمایش نمی دهند می بندند . بچه فیل ها را با طناب های بلند و فیل های بزرگ را با طناب های کوتاه . به نظر می آید که باید بر عکس باشد زیرا فیل های پرقدرت به سادگی می توانند میخ طناب ها را از زمین بیرون بکشند ولی این کار را نمی کنند ، علت این است که آنها در بچگی طناب های بلند را کشیده اند و سعی کرده اند خود را خلاص کنند . سرانجام روزی تسلیم شده و دست از این کار کشیده اند. از آن پس آنها تا انتهای طناب می روند و می ایستند آنها این محدودیت را پذیرفته اند.
دکتر ادن رایل یک فیلم آموزشی در مورد محدودیت های تحمیلی تهیه کرده است . نام این فیلم " می توانید بر خود غلبه کنید" است در این فیلم یک نوع دلفین در تانک بزرگی از آب قرار می گیرد ، نوعی ماهی که غذای مورد علاقه دلفین است نیز در تانک ریخته می شود . دلفین به سرعت ماهی ها را می خورد . دلفین که گرسنه می شود ، تعدادی ماهی دیگر داخل تانک قرار می گیرند ولی این بار در ظروف شیشه ای دلفین به سمت آنها می آید ولی هر بار پس از برخورد با محافظ شیشه ای به عقب رانده می شود. پس از مدتی دلفین از حمله دست می کشد و وجود ماهی ها را ندیده می گیرد . محافظ شیشه ای برداشته می شود و ماهی ها در داخل تانک به حرکت در می آیند آیا می دانید چه اتفاقی می افتد ؟ دلفین از گرسنگی می میرد ، غذای مورد علاقه او در اطرافش فراوان است ولی محدودیتی که دلفین پذیرفته است او را از گرسنگی می کشد .
ما دلفین نیستیم ، فیل و کک هم نیستیم ولی می توانیم از این آزمایشات درس بگیریم زیرا ما هم محدودیت هایی را می پذیریم که واقعی نیستند.
به ما می گویند ، یا ما به خود می گوییم نمی توان فلان کار یا بهمان کار را انجام داد و این برای ما یک واقعیت می شود. محدودیت ذهنی به محدودیتی واقعی تبدیل می شود و به همان مستحکمی . چه مقدار از آنچه ما واقعیت می پنداریم ، واقعیت نیست بلکه پذیرش ماست؟
در هفته گذشته اعلام شد که تهران یکی از ده شهر نامطلوب جهان برای سکونت شناخته شد. اما تهران جذابیت های منحصر بفردی هم دارد که در هیچ جای دنیا نظیر ندارد:
۱) تهران تنها شهری است که در آن می توانید وسط خیابانهای آن نماز بخوانید، وسط پارک شام بخورید، در رستوران به دیدن مانکن های لباس های مدل جدید بروید، در تاکسی نظرات سیاسی تان را بگویید، در کوه برقصید، اما برای ملاقات با نامزدتان باید به یک خانه خلوت بروید.
۲) تهران تنها شهری است که در آن دو نفر روی دوچرخه ، چهار نفر روی موتورسیکلت ، شش نفر توی ماشین سواری ، ۲۵ نفر توی مینی بوس و ۶۰ نفر سوار اتوبوس می شوند.
۳) تهران تنها شهری است در دنیا که پیاده ها حتما از وسط خیابان رد می شوند، اتومبیل ها حتما روی خط عابر پیاده توقف نمی کنند و موتورسیکلت ها حتما از پیاده رو عبور می کنند.
۴) تهران تنها شهر دنیاست که در آن همیشه همه چراغ ها قرمز است، اما هر کس دوست داشت از آن عبور می کند.
۵) در تهران از همه جای ماشین ها صدا در می آید، جز از ضبط صوت آن.
۶) در تهران هیچ جای زنها معلوم نیست، با این وجود مردها به همه جاهایی که دیده نمی شود نگاه می کنند.
۷) همه در خیابان ها و پارک ها با صدای بلند با هم حرف می زنند، جز سخنرانان که حق حرف زدن ندارند.
۸) تهران تنها شهری است در دنیا که همه صحنه های فیلمهای بزن بزن را در خیابان های شهر می توانید ببینید، اما تماشای این فیلمها در سینما ممنوع است.
۹) مردم وقتی سوار تاکسی می شوند طرفدار براندازی هستند، وقتی به مهمانی می روند اصلاح طلب می شوند و وقتی راه پیمایی می کنند محافظه کارند و وقتی سوار موتورسیکلت می شوند راست افراطی می شوند.
۱۰) رانندگی در تهران مثل سیاست ایران است، هرکسی هر کاری دلش بخواهد می کند، اما همه چیز به کندی پیش می رود.
۱۱) ماشین ها در کوچه های تنگ با سرعت ۷۰ کیلومتر حرکت می کنند، در خیابانها با سرعت ۲۰ کیلومتر حرکت می کنند و در بزرگراهها پارک می کنند تا راه باز شود.
۱۲) در شمال شهر تهران مردم در سال ۲۰۰۸ میلادی زندگی می کنند و در جنوب شهر در سال ۷۰ هجری قمری.
خانم "تامپسون" معلم کلاس پنجم ابتدائی در اولین روز مدرسه مقابل دانش آموزان ایستاد و به چهره دانش آموزان خیره شد و مانند اکثر معلمان دیگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد.
اما این غیر ممکن بود. چرا که در ردیف جلو پسر بچه ای به نام "تدی استوارد" در صندلی خود فرو رفته بود و چندان مورد توجه قرار نداشت. خانم"تامپسون" سال قبل "تدی" را دیده بود و متوجه شده بود که او با بقیه بچه ها بازی نمی کند. اینکه لباسهایش کثیف هستند و او همواره به استحمام نیاز دارد. برای همین "تدی" فردی نامطلوب قلمداد می شد. این وضعیت چنان خانم "تامپسون"را تحت تاثیر قرارداد که او عملاً نمرات پایینی را بر روی برگه امتحانی اش درج می کرد.
در مدرسه ای که خانم "تامپسون" تدریس می کرد ، لازم بود تا معلمان شرح گذشته تحصیلی همه دانش آموزان خود را مورد بررسی قرار دهند. او "تدی" را در نوبت آخر قرار داد. با این حال وقتی پرونده وی رامرور کرد ، بسیار شگفت زده شد.
معلم کلاس اول "تدی" نوشته بود : او بچه ای با هوش است که همیشه برای خندیدن آمادگی دارد. او تکالیفش را مرتب انجام می دهد و رفتار خوبی دارد. او از اینکه دور و برش شلوغ باشد ، خوشحال می شود.
معلم کلاس دوم نوشته بود : "تدی"دانش آموز بسیار با هوش و با استعدادی است. همکلاسی هایش او را دوست دارند اما او اخیرا به خاطر ابتلاء مادرش به یک بیماری لاعلاج دچار مشکل شده . و احتمالاً زندگی اش سخت شده است.
معلم کلاس سوم نوشته بود : مرگ مادرش برایش بسیار سخت تمام شد. او تلاش می کند تا هر چه در توان دارد به کار بندد ، اما پدرش چندان علاقه ای از خودش نشان نمی دهد. اگر در این خصوص اقدامی نشود زندگی شخصی اش دچار مشکل خواهد شد .
معلم کلاس چهارم نوشته بود : "تدی" انزوا طلب است و علاقه چندانی به مدرسه نشان نمی دهد. او دوستان زیادی ندارد و گاهی سر کلاس خوابش می برد.
اکنون خانم "تامپسون" مشکل وی را شناخته بود به خاطر همین از رفتار خود شرمسار شد. او حتی وقتی که دید همه دانش آموزانش به جز "تدی" هدایای کریسمس او را با کادوها و روبان های رنگارنگ زیبا بسته بندی کرده اند، حالش بدتر شد. هدیه "تدی" با بد سلیقگی در میان یک کاغذ ضخیم قهوه ای رنگ پیچیده شده بود که او آن را از پاکت های خود درست کرده بود.
خانم"تامپسون"برای باز کردن آن در بین هدایای دیگر دچار عذاب روحی شده بود. وقتی او یک گردنبند بدلی کهنه را که تعدادی از نگین های آن هم افتاده بود به همراه یک شیشه عطر مصرف شده که یک چهارم آن باقی مانده بود از لای کاغذ قهوه ای رنگ بیرون کشید ، گروهی ازبچه های کلاس شلیک خنده سر دادند. اما او خنده استهزاء آمیز بچه ها را با تحسین گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آویخت و مقداری از عطر را نیز به مچ دستش پاشید.
حرکت بعدی "تدی" کاملا خانم "تامپسون" را منقلب کرد. او مدتها منتظر ماند تا اینکه سر انجام خانم معلم خود را تنها گیر آورد. سپس به وی گفت:خانم معلم امروز شما دقیقا بوی مادرم را می دهید.
خانم"تامپسون"هاج و واج به او نگریست. پس از خوردن زنگ آخر و رفتن بچه ها او یک ساعت در کلاس نشست و اشک ریخت.
از آن روز به بعد او دیگر تدریس را صرفاً به آموختن ، خواندن ، نوشتن و ریاضیات محدود نکرد بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگی هم بیاموزد.
خانم "تامپسون" بخصوص توجه خویش را به "تدی" معطوف کرد. همچنانکه با پسرک کار می کرد گویی ذهن وی دوباره زنده می شد. هر چه بیشتر او را تشویق می کرد . پسرک بیشتر عکس العمل نشان می داد. در پایان سال "تدی" یکی از بهترین دانش آموزان محسوب می شد.
خانم "تامپسون" علیرغم ادعایش که گفته بود همه بچه ها را به یک اندازه دوست دارد اما این بار هم دروغ می گفت. چرا که تعلق خاطر ویژه ای نسبت به "تدی" داشت.
یک سال بعد او نامه ای از طرف "تدی"دریافت کرد که در آن نوشته بود او بهترین معلم در تمام زندگی اش بود.
شش سال دیگر نیز سپری شد تا اینکه او نامه دیگری از طرف "تدی" دریافت کرد ، "تدی" در این نامه نوشته بود در حال فارغ التحصیل شدن از دانشگاه با رتبه عالی است. او بار دیگر به خانم "تامپسون" اطمینان داده بود که وی را همچنان بهترین معلم تمام زندگی اش می داند.
سپس چهار سال دیگر نیز مثل برق و باد گذشت. در نامه چهارم "تدی" گفته بود که به زودی به درجه دکترا نایل خواهد آمد. او نوشته بود که می خواهد باز هم پیشرفت کند و بار دیگر احساس قلبی خود را در خصوص وی تکرار کرده بود.
ماجرا به همین جا خاتمه نیافت. بهار سال بعد نامه دیگری ازطرف "تدی" به دست خانم "تامپسون" رسید ، او در نامه خود نوشته بود که با دختری آشنا شده و می خواهد با وی ازدواج کند.
"تدی" اظهار کرده بود از آنجا که چند سالی است پدرش را از دست داده ، موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم "تامپسون" بپذیرد و به جای مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد.
البته خانم "تامپسون"پذیرفت. حدس می زنید چه اتفاقی افتاد؟
او در مراسم عقد همان گردنبندی را به گردن آویخت که چند نگینش افتاده بود و همان عطری را مصرف کرده بود که خاطره مادر "تدی" را در یاد او زنده می کرد. در مراسم عروسی "تدی" با دیدن خانم "تامپسون" لبخند رضایت بر لبانش نشست ، پیش رفت و مؤدبانه دست او را گرفت. بوسه ای بر پشت آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود مطلبی را گفت که خانم "تامپسون"در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود آهسته پاسخ داد ، تو کاملاً در اشتباهی. "تدی" این تو بودی که به من آموختی می توانم مهم و تاثیرگذار باشم. در آن زمان من اصلاً نمی دانستم چطور باید به دانش آموزان درس بیاموزم تا اینکه با تو آشنا شدم. من برا ی تو و همسرت آرزوی موفقیت و زندگی خوبی می کنم .
رونق عهد شباب است دگر بستان را | میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را | |
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی | خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را | |
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش | خاکروب در میخانه کنم مژگان را | |
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان | مضطرب حال مگردان من سرگردان را | |
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند | در سر کار خرابات کنند ایمان را | |
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح | هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را | |
برو از خانه گردون به در و نان مطلب | کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را | |
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است | گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را | |
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد | وقت آن است که بدرود کنی زندان را | |
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی | دام تزویر مکن چون دگران قرآن را |
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دخترِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشوند و بگذرند (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشند. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!
صبح که داشتم به طرف دفترم می رفتم منشی ام ؛ بهم گفت: ” صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک!“ از حق نمیشه گذشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود. تقریباً تا ظهر به کارهام مشغول بودم.
بعدش منشی در زد و اومد تو و گفت ”: میدونی، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز روز تولدته ، اگر موافقی با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و تو !“.
منم گفتم” خدای من این عالیه. باشه بریم.“ برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشگی ،بلکه به یه جای دنج و خیلی اختصاصی ، قبل از هر چیز دوتا مارتینی سفارش دادیم و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.
وقتی داشتیم برمی گشتیم، رو به من کرد و گفت:” میدونی، امروز روزی عالیست، فکر نمی کنی که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ “
در جواب گفتم: ” آره، فکر میکنم لازم نباشه.“
اونم در جواب گفت:” پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.“
وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفت:” میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم می خواد تو یه جای گرم و نرم یه خورده استراحت کنم.“
اون رفت تو اتاق خوابش و بعد از حدود پنج ، شش دقیقه برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه هام و یه عالمه از دوستام پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارک “ رو می خوندند. ... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد
- رهگذر، ایست! بی پدر مادر
اسم شب چیست بی پدر مادر؟
اسم شب را بگو اگر دانی
به چه مقصد در این خیابانی؟
اسم شب هرچه هست بی خبرم
آمدم نان بگیرم و ببرم
خانه ام در همین خیابان است
به گمانم که اسم شب « نان» است
نه، گمان میکنم « وطن » باشد
اسم ایران خوب من باشد
- رهگذر بیش از این مشو پر رو!
حرف خود را بسنج و بعد بگو
گفتم ایران، مگر به جز این است؟
نکند اسم شب « فلسطین » است
نیست امشب حواس من کامل
بچه ها گشنه اند در منزل
گر به من اندکی امان بدهی
فرصت ابتیاع نان بدهی
باز میگردم و سر فرصت
در همین باره میکنم صحبت
اسم شب را دو بار، بلکه سه بار
میکنم از برای تو تکرار!
- رهگذر اسم شب بود لازم!
تا نگویی نمیشوی عازم!
پس اجازه بده مرور کنم
طول تاریخ را عبور کنم
بکنم از گذشته ها آغاز
به همین نقطه باز گردم باز
تا مگر اسم شب شود پیدا
جان فدای مقررات شما...
اسم شب، سابقاً «تباهی» بود
«ظلمت» و ظلم «پادشاهی» بود
اسم شب «گرگ»،اسم شب «روباه»
« کودتا»،«بازگشت شاهنشاه «
اسم شب،«پول»،«پول آمریکا «
اسم شب،«زور»،«سازمان سیا «
اسم شب، «نفت»، نفت خالص ناب
اسم شب، هدیه، رشوه، «حق حساب «
اسم شب «باج»، اسم شب «تلکه «
اسم شب «شاه»، اسم شب «ملکه «
اسم شب «نطقهای شاهانه «
اسم شب «عطیه ی ملوکانه «
اسم شب «زاهدی»«حسین علا «
اسم شب«شاهپور غلامرضا «
اسم شب اسمهای پر مصرف
پهلوی، شمس، فاطمه، اشرف
اسم شب اسم «خاندان جلیل «
ترس، تهدید، توسری، تحمیل
اسم شب «آزموده ی سفاک «
خرس،تیمور، بختیار، ساواک
اسم شب «استوار ساقی» بود
که دو قورتش همیشه باقی بود!
اسم شب، ایست، پاسبان، باطوم
دستگیری، محاکمه، محکوم
اسم شب حبس اسم شب سلول
شوک برقی، شکنجه گر، مقتول
اسم شب «مرگ» بود و «عزرائیل «
اسم شب «موشه» بود و» اسرائیل«
اسم شب شعله، گاز،آتش، دود
اسم شب «ثابتی «، «نصیری» بود
اسم شب نیک پی، علم، منصور
اختناق و کمیته و سانسور
اسم شب از اسامی مضحک
مرد خود ساخته ، عقاب اپک!
اسم شب بهترین اسامی بود
« آزمون» و «شریف امامی»بود
اسم شب اسمهای اجباری
خسرو داد،اویسی، ازهاری
یا «امینی»، «فریده دیبا»
«دکتر اقبال» و باقی اینها
اسم شب «مهدوی»،«امیر عباس»
چه بگویم؟ دگر نمانده حواس
باز هم هست و بنده بی خبرم
آمدم نان بگیرم و ببرم!
اسم شب، کرده تازگی تغییر
جور و واجور میشود تفسیر
اسم شب «قتل روزنامه فروش»
نشریات چپی، کتک، خاموش!
اسم شب «روزنامه ی زوری»
سر مقاله، مقاله، دستوری
اسم شب «اجتماع»،«خط و نشان»
دم آیندگان، دم کیهان
اسم شب «حمله»، «روزنامه نویس»
نه حمایت، نه دادرس نه پلیس
اسم شب، باز «کوکتل مولوتوف»
متعصب، «ژ-3»، کلاشینکف
اسم شب ،«بی نزاکتی»،«پرخاش»
«به تو مربوط نیست»،«ساکت باش»!
اسم شب «انقلاب سر بسته»
جلسه در اتاق در بسته
اسم شب «کارهای پنهانی«
رهبران جدیداً ایرانی!
اسم شب، «دادگاه صحرائی«!
به گمانم ز کافه میائی!
«هــا بکن»! مست؟ ظاهراً بلفرض
لخت شلاق، مفسد فی الارض!
مثل سابق، «کمیته، ساواکی»
بزنیدش! چه کاره بود؟، شاکی!
اسم شب، «بازسازی ساواک»
انتخاب عوامل سفاک
اسم شب «دستگیری» و «انکار»!
پنجه بکس و شکنجه و آزار
اسم شب نا امید، شک، تردید
اسم شب ترس، اسم شب تهدید
اسم شب هرچه بود، اینها بود
که همیشه مزاحم ما بود
باز اگر هست، بنده بی خبرم
آمدم نان بگیرم و ببرم!
قصد من هیچ انتقاد نبود
روی من اینهمه زیاد نبود
نیستم بنده «مفسد فی الارض»
هستم البته «مفلس فی القرض»
گر زدم حرفهای نا مطلوب
کله ام گرم بود،بی مشروب
باز افسار خویش ول کردم
فرصتی بود،درد دل کردم
تو بزرگی و من خطاکارم
از تو امید مغفرت دارم
در سیاست خلاصه بی نظرم
آمدم نان بگیرم و ببرم!
اسم شب، آنچه عرض کردم من
هست اسباب شادی دشمن
من از این اسمها ندارم دوست
بهر ما، اسم دیگری نیکوست
کاشکی اسم شب «صداقت» بود
یا به قول امام:«وحدت» بود
اسم شب،«انقلاب» بود ای کاش
شب نبود،آفتاب بود ای کاش
اسم شب نور، روشنی، خورشید
عشق، زندگی، امید
اسم شب، روز، روز دلشادی
اسم شب صبح، صبح آزادی!
- رهگذر،این ترانه ها کافیست
اسم شب هیچیک از اینها نیست
اجل امشب گرت امان بدهد
باش تا صبح دولتت بدمد!
هادی خرسندی