مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".
چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش
صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج
می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.
دکتر: هه! شوخی کردم... زنت همون اولش مُرد!!!
AMERICAN COURTS
گفتگوهای زیر از کتابی به نام Disorder in the American Courts نقل شدهاند و متن انگلیسیشان را اینجا میتوانید بخوانید. اینها نمونههایی از محاورههایی است که واقعاً در دادگاههای آمریکا رخ داده و بعد توسط گزارشگران نقل شدهاند
وکیل مدافع: آیا شما فعالیت ج ن س ی دارید؟
شاهد: نه، من فقط آنجا دراز میکشم.
وکیل مدافع: این داروی myasthenia gravis، آیا اصلاً اثری بر حافظهٔ شما دارد؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: و به چه اَشکالی بر حافظهتان اثر میگذارد؟
شاهد: (چیزها را) فراموش میکنم.
وکیل مدافع: فراموش میکنید؟ میتوانید نمونهای از چیزی را که فراموش کردهاید برای ما بگویید؟
وکیل مدافع: خوب دکتر، آیا این صحت ندارد که وقتی شخصی در خواب میمیرد، تا صبح روز بعد متوجّه این مسأله نمی شود؟
شاهد: شما واقعاً در امتحان وکالت قبول شدهاید؟
وکیل مدافع: جوانترین فرزند، همان که بیست و یک ساله است، او چند سال دارد؟
شاهد: بیست. مثل آی-کیوی تو.
وکیل مدافع: پس روز لقاح جنین هشتم آگوست بود؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: و آن موقع شما داشتید چه کار میکردید؟
شاهد: دراز کشیده بودم.
وکیل مدافع: او سه فرزند داشت، درست است؟
شاهد: بله.
وکیل مدافع: چند تای آنها پسر بودند؟
شاهد: هیچی.
وکیل مدافع: چندتای آنها دختر بودند؟
شاهد: عالیجناب، فکر کنم یک وکیل مدافع دیگر لازم دارم. میتوانم یک وکیل دیگر بگیرم؟
وکیل مدافع: ازدواج اوّل شما چگونه خاتمه پیدا کرد؟
شاهد: با مرگ.
وکیل مدافع: و با مرگ چه کسی؟
شاهد: حدس بزن.
وکیل مدافع: میتوانید آن شخص را توصیف کنید؟
شاهد: قدش متوسط بود و ریش داشت.
وکیل مدافع: مرد بود یا زن؟
شاهد: اگر آن موقع سیرکی در شهر نبوده، به نظرم مرد بوده.
وکیل مدافع: دکتر، چند تا از کالبدشکافیهایتان را بر روی آدمهای مرده انجام دادهاید؟
شاهد: همهشان را. با زندهها زیادی باید کلنجار رفت.
وکیل مدافع: تمام پاسخهای شما باید شفاهی باشد،خوب؟ شما به کدام مدرسه رفتهاید؟
شاهد: شفاهی.
وکیل مدافع: آیا زمانی را که به بررسی جسد پرداختید به یاد دارید؟
شاهد: کالبدشکافی حدود ساعت ۸:۳۰ شب آغاز شد.
وکیل مدافع: و آقای دنتون در آن موقع مردهبود؟
شاهد: اگر هم نه، وقتی کارم را تمام کردم حتماً مرده بود.
وکیل مدافع: شما صلاحیت دادن نمونهٔ ادرار را دارید؟
شاهد: شما صلاحیت پرسیدن این سؤال را دارید؟
و آخرین نمونه:
وکیل مدافع: دکتر، پیش از انجام دادن کالبدشکافی، آیا وجود علائم حیاتی را چک کردید؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: آیا فشار خون را چک کردید؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: چک کردید که آیا تنفس دارد یا نه؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: پس، ممکن است که وقتی کالبدشکافی را شروع کردید مصدوم زنده بودهباشد؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: چه طور میتوانید این قدر مطمئن باشید دکتر؟
شاهد: چون مغزش در یک شیشه روی میزم بود.
وکیل مدافع: متوجهم، با این حال آیا ممکن است که مصدوم هنوز زنده بوده باشد؟
شاهد: بله، شاید هنوز زنده بوده و کار حقوقی میکرده.
چشمهایتان را باز میکنید.متوجه میشوید در بیمارستان هستید.پاها و دستهایتان را بررسی میکنید.خوشحال میشوید که بدنتان را گچ نگرفتهاند و سالم هستید.دکمه زنگ کنار تخت را فشار میدهید.چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق میشود و سلام میکند.به او میگویید،گوشی موبایلتان را میخواهید. از اینکه به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شدهاید و از کارهایتان عقب ماندهاید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را میآورد. دکمه آن را میزنید، اما روشن نمیشود. مطمئن میشوید باتریاش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار میدهید. پرستار میآید.
ببخشید! من موبایلم شارژ نداره.میشه لطفا یه شارژر براش بیارید؟
متاسفم.شارژر این مدل گوشی رو نداریم.
یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره؟
از 10سال پیش، دیگه تولید نمیشه.شرکتهای سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشیها مشترکه.
10سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم.
شما گوشیتون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از اینکه به کما برید.
کما؟!
باورتان نمیشود که در اسفند1387 به کما رفتهاید و تیرماه 1412 به هوش آمدهاید.مطمئن هستیم که نه میتوانید به محل کارتان بازگردید و نه خانهای برایتان باقی مانده است.چون قسط آن را هر ماه میپرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است.
از پرستار خواهش میکنید تا زودتر مرخصتان کند.
از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین.
چی شده؟ چرا؟ من که سالمم!
شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن.
چه اتفاقی افتاده؟
چیزی نشده! ولی بیرون از اینجا، هیچکس منتظرتون نیست.
چشمهایتان را میبندید.نمیتوانید تصور کنید که همه را از دست دادهاید.حتی خودتان هم پیر شدهاید.اما جرأت نمیکنید خودتان را در آینه ببینید.
خیلی پیر شدم؟
مهم اینه که سالمی.مدتی طول میکشه تا دورههای فیزیوتراپی رو انجام بدی.
از پرستار میخواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید.
اون بیرون چه تغییرایی کرده؟
منظورت چه چیزاییه؟
هنوز توی خیابونا ترافیک هست؟
نه دیگه.از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن.
طرح جدید چیه؟
اگر رانندهای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش میبرن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمیشه.
میدون آزادی هنوز هست؟
هست، ولی روش روکش کشیدن.
روکش چیه؟
نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند.
برج میلاد هنوز هست؟
نه! کج شد، افتاد!
چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن.
محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس مقاومت کنه.
چی؟! هواپیما خورد بهش؟
اوهوم!چطور این اتفاق افتاد؟
هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستورانگردان برج.
اینکه هواپیمای خوبی بود.مگه میشه اینجوری بشه؟
هواپیماش چینی بود.فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد.
چند نفر کشته شدن؟
کشته نداد.
مگه میشه؟ توی رستوران گردان کسی نبود؟
نه! رستوران 4سال پیش تعطیل شد..
چرا؟
آشپزخونهاش بهداشتی نبود.
چی میگی؟!...مگه میشه آخه؟
این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هاتداگ.
الان وضعیت تورم چهجوریه؟
خودت چی حدس میزنی؟
حتما الان بستنی قیفی، 14هزار تومنه.
نه دیگه خیلی اغراق کردی.12هزار تومنه.
پراید چنده؟
پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی؟
این دیگه چیه؟
بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایدهای از نیسان قشقایی ساختن.
همین جدیده،چنده؟
70 میلیون تومن.
پس ماکسیما چنده؟
اگه سالمش گیرت بیاد، حدود 2 یا 2 و نیم.
یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست؟ آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده؟تونل توحید چطور؟
تا قبل از اینکه شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن.
شهردار بازنشسته شد؟
آره.
ولی تونل که قرار بود قبل از سال1390 افتتاح بشه.
قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرحها خوابید.
چندتا خط مترو اضافه شده؟
هیچی! شهردار که رفت، همهجا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییرکاربری دادن.
یعنی چی؟
از تونلهاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن.
اتوبوسهای بی.آر.تی هنوز هست؟
نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن.از همونایی که شرلوک هلمز سوار میشد.
توی نقشجهان اصفهان دیده بودم از اونا.
نقشجهان رو هم خراب کردن.
کی خراب کرد؟
یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاهعباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه.
خلیجفارس چطور؟
اون هم الان فقط توی نقشههای خودمون، فارسه.توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی.
خلیج صورتی چیه؟
بعضیها به نشنالجئوگرافیک پول میدادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو میکرد.آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی...
ایران اعتراضی نکرد؟
چرا! گوگل رو فیلتر کردن.
ممنونم.باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم.
یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا!
چیو؟
اینکه همه این چیزها رو خالی بستم.
یعنی چی؟
با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی.اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی.حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم.حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشیات هم خستگی ناشی از کار بود.چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگیات!
شما جنایتکارید! من الان میرم با رییس بیمارستان صحبت میکنم.
این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود.
ازش شکایت میکنم!
نمیتونی.
چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته .
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسند: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشته، جواب میده: بروید هیزم تهیه کنید.
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟
پاسخ: اینطور به نظر میاد!
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند.
و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟
پاسخ: صد در صد
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن.!!!
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده که آن قوطی خالی است .
بلافاصله با تاکید و پیگیری های مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید. مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:
پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایکس.
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاه ها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرج تر حل کرد:
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی
تا قوطی خالی را باد ببرد !!!!!
Always look for simple solutions
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد.
BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت:
“STUPID RAIN”
باران احمق
THAT’S MOM!!!
مادر اینه !!!!!
چهار دانشجو که به خود اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابر این تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند ..... سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!!
آقاى اهل دلى ، به رحمت خدا رفته و راهى آن دنیا شده بود . در آن دنیا در پیشگاه عدل الهى ، اعمال خوب و بدش را در ترازوى نقد گذاشتند و او را به سبب اهل دل بودنش شایسته آن دانستند که به بهشت برود و فرشته اى از فرشتگان بارگاه کبریایى دستش را گرفت تا او را به بهشت برد .
این آقاى اهل دل ، وقتیکه مى خواست وارد بهشت بشود ، متوجه شد که آقاى پیر مرد سپید مویى ، دم دروازه بهشت نشسته است و شباهت غریبى به رضا شاه دارد .
با خودش گفت : این آقا چقدر شبیه رضا شاه است !
فرشته گفت : او خود رضا شاه است.
پرسید : مى توانم چند کلمه اى با او حرف بزنم .
فرشته گفت : چرا که نه ؟
آقاى اهل دل خودش را به رضا شاه رساند و سلامى کرد و گفت :
ببخشید که مزاحم تان میشوم قربان ! شما توى بهشت چیکار میکنید ؟
رضا شاه گفت : والله ! ما تا همین چند سال پیش توى جهنم بودیم ، اما از بس ملت ایران گفتند ' خدا پدر شاه را بیامرزد ' به امر الهى ما را به بهشت آورده اند .
آقاى اهل دل پرسید : خب ، چرا دم در نشسته اید ؟
رضا شاه گفت : والله ! از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان ، بیست سال پیش وقتیکه ما وارد بهشت شدیم ، یک دل نه صد دل عاشق یکى از فرشتگان بهشتى شدیم ، اما قانون بهشت این است که بدون ازدواج نمى توان به وصال هیچ فرشته اى رسید . حالا بیست سال است که من اینجا دم در نشسته ام و هیچ آخوندى وارد بهشت نمى شود که صیغه عقدمان را جارى کند.
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای او تعریف کرد .
دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود .
مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم...
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم .
کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت: بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت: آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.
بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت میکرد. تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمدهبود پیش وی میرود. از وی میپرسد که «فضلهی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه میدانست روغن نجس است، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد.
بعد از این اتفاق بود که مرد علیرغم فشار اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
اگر گفتید این مرد کی بوده؟
.
.
.
.
.
وفتی این سطرها را در زندگینامهی حسین پناهی میخواندم، بد جوری جا خوردم. تازه فهمیدم چرا اینقدر بازیهای این آدم، اینطور به دل و جان من مینشست.
روحش شاد به همان شادی که او برایمان به ارمغان می آورد.
زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!
تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا
بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در
این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه
کسی بتونه پیدات کنه!
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این
درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که
کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که
مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه
انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها
اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش
بود!
با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی
سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون
بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد
نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا
بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود،
پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند
گفتم، بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد!
جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش
پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت
به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم
و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب
بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه
زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس
اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر
زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!
کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت
عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی
نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در
و همسایه، از کار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود……
نهاله شهیدی
دعوت سفارت آمریکا
از استاد علی اکبر دهخدا برای مصاحبه با رادیو صدای آمریکا
19 دیماه 1332 تهران
آقای محترم
صدای آمریکا
در نظر دارد برنامه ای از زندگانی دانشمندان و سخنوران ایرانی، در بخش فارسی صدای
آمریکا از نیویورک پخش نماید. این اداره جنابعالی را نیز برای معرفی به شنوندگان
ایرانی برگزیده است. در صورتی که موافقت فرمایید، ممکن است کتباً یا شفاهاً نظر
خودتان را اعلام فرمایید تا برای مصاحبه با شما ترتیب لازم اتخاذ گردد . ضمناً در
نظر است که علاوه بر ذکر زندگانی و سوابق ادبی سرکار، قطعه ای نیز از جدیدترین
آثار منظوم یا منثور شما پخش گردد. بدیهی است صدای آمریکا ترجیح می دهد که قطعه
انتخابی سرکار، جدید و قبلاً در مطبوعات ایران درج نگردیده باشد. چنانچه خودتان
نیز برای تهیه این برنامه جالب، نظری داشته باشید، از پیشنهاد سرکار حُسن استقبال
به عمل خواهد آمد.
با تقدیم احترامات فائقه
سی. ادوارد. ولز
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا
________________________________________________________________
پاسخ استاد علی اکبر دهخدا
جناب آقای
سی. ادوارد. ولز،
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا
نامه مورخه 19 دیماه 1332 جنابعالی رسید و از اینکه این ناچیز را لایق شمرده اید
که در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک، شرح حال مرا انتشار بدهید متشکرم .
شرح حال من و امثال مرا در جراید ایران و رادیوهای ایران و بعض از دول خارجه، مکرر
گفته اند. اگر به انگلیسی این کار می شد، تا حدی مفید بود؛ برای اینکه ممالک متحده
آمریکا، مردم ایران را بشناسند. ولی به فارسی، تکرار مکررات خواهد بود، و به عقیده
من نتیجه ندارد . و چون اجازه داده اید که نظریات خود را در این باره بگویم و اگرخوب
بود، حسن استقبال خواهید کرد، این است که زحمت می دهم :
بهتر این است که اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا به زبان انگلیسی، اشخاصی را که
لایق می داند، معرفی کند و بهتر از آن این است که در صدای آمریکا به زبان انگلیسی
برای مردم ممالک متحده شرح داده شود:
که در آسیا
مملکتی به اسم ایران هست که در خانه های روستاها و
قصبات آنجا، دَر و صندوق های آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوقها طلا و
جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قریه، از زن و مرد به صحرا میروند و مشغول زراعت می
شوند، و هیچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چیزی از اموال آنان به سرقت
رفته باشد .
یا یک شتردار ایرانی که دو شتر دارد و جای او معلوم نیست که در کدام قسمت مملکت
است، به بازار می آید و در ازای«پنج دلار» دو بار زعفران یا ابریشم برای صد فرسخ
راه حمل می کند و نصف کرایه را در مبداء و نصف دیگر آن را در مقصد دریافت می دارد،
و همیشه این نوع مال التجاره ها سالم به مقصد می رسد.
و نیز دو تاجر ایرانی، صبح شفاهاً با یکدیگر معامله می کنند و در حدود چند میلیون،
و عصر خریدار که هنوز نه پول داده است و نه مبیع آن را گرفته است، چند صد هزار
تومان ضرر می کند، معهذا هیچ وقت آن معامله را فسخ نمی کند و آن ضرر را متحمل می
شود.
اینهاست که شما می توانید به ملت خودتان اطلاعات بدهید، تا آنها بدانند در اینجا
به طوری که انگلیسی ها ایران را معرفی کرده اند، یک مشت آدمخوار زندگی نمی کنند .
در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقدیم می دارد.
علی اکبر دهخدا
تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از
بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه
نیستم." و این اوّلین دروغ او بود که
به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که
در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم
دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یکدفعه توانست دو ماهی
صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع
به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد
و میخورد؛
دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.
امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛
مگر نمیدانی
که من ماهی دوست ندارم؟" و این دومین دروغ
بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس
و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد
و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد
بگیرد. شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر
کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای
مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند.
ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها
را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و
این سومین دروغ بود که مادرم به من دروغ
گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من
وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و
امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی
خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از
بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و
"نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق
کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین
دروغ بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او
قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما
اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و
نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به
مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم
هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی
ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا
وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار
نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس
صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان
میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من
بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه
دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم." و این ششمین
دروغ بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت
گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده
است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها
میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او
که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی
راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغ بود
که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت
کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم
شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری
افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود
که همهء اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که
من میشناختم. اشک از چشمم
روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:"گریه نکن، پسرم. من
اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغ بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.
طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما :
" یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر"
در تواریخ آمده است که کریستف کلمب هرگز ازدواج نکرد. فقط برای لحظه ای فکر کنید اگر او ازدواج کرده بود، همسرش چه می گفت و تکلیف کشف قاره آمریکا چه می شد ؟؟!!!!
- کجا داری میری؟
- با کی داری می ری؟
- واسه چی می ری؟
- چطوری می ری؟
- کشف؟
-برای کشف چی می ری؟
- چرا فقط تو می ری؟
- تا تو برگردی من چیکار کنم؟!
- می تونم منم باهات بیام؟!
-راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟
- بده لیستو ببینم!
- حالا کِی برمی گردی؟
- واسم چی میاری؟
- تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬
اینطور نیست؟!
- جواب منو بده؟
- منظورت از این نقشه چیه؟
- نکنه می خوای با کسی در بری؟
- چطور ازت خبر داشته باشم؟
- چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟
- راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!
- من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟
- مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟
- تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!
- خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟!
- من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!
-چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟
- اصلا من می خوام باهات بیام!
- فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!
- واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!
- آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!
- خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته!
- راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟
با کراوات به دیدار خدا رفتم
و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
دهنم رایحه روزه نمیداد که من
عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا"
رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد
گفتم ای دل به خدا هست خدا منجی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. بنز آخرین مدلی را دید و پسندید. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود.
کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند تار مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی میرفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرندهای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او میآید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد.
کمی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید.
اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه میشود که در این سن و سال با این سرعت میرانم؟ باید بایستم تا او بیاید و بدانم چه میخواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد.
افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصاً اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. حالا اگر دلیل قانعکننده ای داشته باشی که چرا به این سرعت میراندی، میگذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت: "میدونی جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم تصور کردم داری اونو برمیگردونی!"
افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.