ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
یک کشاورز اسکاتلندی یک گالن رنگ و یک سطل از فروشگاه دهکده خرید و پیاده بطرف مزرعه خود براه افتاد.
سر راه دو عدد مرغ و یک غاز هم خرید در این بین زن میانسالی که غریب بود از راه رسید و دنبال آدرسی می گشت مرد گفت آنجا را می شناسد و حاضر است زن را تا آنجا همراهی کند، ولی مانده بود که چطور اینهمه خریدها را با خود حمل کند.
زن به او راهنمایی کرد که قوطی رنگ را بگذار داخل سطل و سطل را به دست راستت بگیر
دو تا مرغ را هم چپ و راست بگذار زیر بغل و غاز را هم با دست چپت داشته باش.
براه افتادند و بعد از یک کیلومتر مرد پیشنهاد کرد از یک مسیر میانبر که از بیشه رد می شد بروند. زن نگاهی به او انداخت و گفت ببین من اینجا ها را نمیشناسم، ولی تو ممکن است
در این بیشه به من تجاوز بکنی.
مرد گفت عقلت را به کار بیانداز زن، من با این همه مرغ و غاز و ... دستهایم بند است
چطور می توانم کاری با تو بکنم.
زن گفت غاز را بگذار زمین،... سطل را وارونه روی سرش بگذار،... و قوطی رنگ را هم بالای سطل دو تا مرغ ها راهم من با دو دستم نگه میدارم.
خوشم میاد همیشه راه حل رو هم تو جیبشون دارن!
گفتی بیشه ه کجا بود؟
به این میگن تفکر خلاق
شادمون کردی
موفق باشی
واقعا عالی بودو جدید. ممنون