ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
آقاى اهل دلى ، به رحمت خدا رفته و راهى آن دنیا شده بود . در آن دنیا در پیشگاه عدل الهى ، اعمال خوب و بدش را در ترازوى نقد گذاشتند و او را به سبب اهل دل بودنش شایسته آن دانستند که به بهشت برود و فرشته اى از فرشتگان بارگاه کبریایى دستش را گرفت تا او را به بهشت برد .
این آقاى اهل دل ، وقتیکه مى خواست وارد بهشت بشود ، متوجه شد که آقاى پیر مرد سپید مویى ، دم دروازه بهشت نشسته است و شباهت غریبى به رضا شاه دارد .
با خودش گفت : این آقا چقدر شبیه رضا شاه است !
فرشته گفت : او خود رضا شاه است.
پرسید : مى توانم چند کلمه اى با او حرف بزنم .
فرشته گفت : چرا که نه ؟
آقاى اهل دل خودش را به رضا شاه رساند و سلامى کرد و گفت :
ببخشید که مزاحم تان میشوم قربان ! شما توى بهشت چیکار میکنید ؟
رضا شاه گفت : والله ! ما تا همین چند سال پیش توى جهنم بودیم ، اما از بس ملت ایران گفتند ' خدا پدر شاه را بیامرزد ' به امر الهى ما را به بهشت آورده اند .
آقاى اهل دل پرسید : خب ، چرا دم در نشسته اید ؟
رضا شاه گفت : والله ! از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان ، بیست سال پیش وقتیکه ما وارد بهشت شدیم ، یک دل نه صد دل عاشق یکى از فرشتگان بهشتى شدیم ، اما قانون بهشت این است که بدون ازدواج نمى توان به وصال هیچ فرشته اى رسید . حالا بیست سال است که من اینجا دم در نشسته ام و هیچ آخوندى وارد بهشت نمى شود که صیغه عقدمان را جارى کند.