او با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.
زن سفید پوست گفت: "نمی بینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی (ارزان قیمت) پُر هستند، ما تنها یک صندلی خالی در قسمت درجه یک (گران قیمت) داریم"
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، خلبان فکر می کند اینکه یک مسافر محترم کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت:
"قربان این به این معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید. "
یکی از اساتید دانشگاه خاطره جالبی را که مربوط به سال ها پیش بود را نقل می کرد:
"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می شد.
دقیقاً یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت بغلیم می نشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ کیه؟ کاترینا گفت همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می شینه!
گفتم نمی دونم کیو می گی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولاً پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می کنه!
گفتم نمی دونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر می شینه...
این بار دقیقاً فهمیدم کیو می گه ولی عمیقاً رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...
چقدر خوبه مثبت دیدن...
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ می پرسیدن و فیلیپو می شناختم، چی می گفتم؟شما چی؟
سر اومد زمستون
شکفته بهارونبا یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم.
به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفاً ... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارششان را حساب کردند و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند.
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی.
آدمهای دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند.
سفارش بعدی هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا.
همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم، مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی ساده ست! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند.
سنت قهوهی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد.
بعضی جاها هست که شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
قهوه مبادا برگردانی است از........ suspended coffee گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا... ساندویچ مبادا... آب میوه مبادا... لبخند مبادا... بوسه مبادا...و مباداهای دیگر...
که دل خیلی ها از اونا می خواد... و چشم انتظارند... که ما همت نموده و قدمی در سرزمین صورتی محبت و عشق بگذاریم و به موجودات زنده... و بخصوص به انسانهای امیدوار و آرزومند توجهی کنیم.
"سر ادموند هیلاری – اولین فاتح اورست" میگوید:
کوهنوردی یک روش زندگی است.
روشی که در آن یک سیب بین همه اعضای گروه تقسیم می شود.
روشی که در آن قوی ترین عضو گروه به پای ضعیف ترین راه می رود.
راهی که رقابت ندارد. به رهروانش حقوق نمی دهند و ایشان را نیازی به سوت و کف مشوّقان در قله نیست.
ناجی بی منّت یکدیگرند. گروه می سازنند تا دل جوانان را به سنگ بند کنند تا به ننگ بند نشود.
مزدشان معراج روح است و تشویقشان نوازش باد.
قانونشان عشق است و قانون گذارشان معشوق.
عشق به طبیعت، عشق به زندگی است و زندگی تجلّی عشق است و مرگ آنجاست که عشق نیست.
کوهنوردی عشق به طبیعت است و عشق به طبیعت، ورزش ما نیست، باور ماست، زندگی ماست.
به راستی که کوهنوردی فقط ورزش نیست، کوهنوردی یک روش زندگی است .
یکبار انیشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.
انیشتین به دنبال بلیط ، جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.
سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.
سپس درون کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.
بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول کنترل بلیط گفت : دکتر انیشتین ، من می دانم که شما که هستید.
همه ما به خوبی شما را می شناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید،نگران نباشید و سپس رفت.
او در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست. او با عجله برگشت و گفت:
"دکتر انیشتین ، دکتر انیشتین ، نگران نباشید،من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
انیشتین به او نگاه کرد و گفت:
مرد جوان،من خودم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که نمی دانم این است که من دارم کجا می روم؟
پدر:برو یه نوشابه واسم بگیر
پسرش:کولا یا پپسی؟
پدر:کولا
پسرش:دایت یا عادی؟
پدر:دایت
پسرش:قوطی یا شیشه؟
پدر:قوطی
پسرش:کوچک یا بزرگ؟
پدر:اصلاً نمی خوام واسم آب بیار
پسرش:معدنی یا لوله کشی؟
پدر: آب معدنی
پسرش:سرد یا گرم؟
پدر:می زنمت ها
پسرش:با چوب یا دمپائی؟
پدر:حیوون
پسرش:خر یا سک؟
پدر:گمشو از جلو چشام
پسرش: پیاده یا سواره؟
پدر: با هر چی برو فقط نبینمت
پسرش:باهام میای یا تنها برم؟
پدر:می آم می کشمت آ
پسرش: با چاقو یا ساطور؟
پدر:ساطور
پسرش:قربانیم می کنی یا تیکه تیکه؟
پدر:خدا لعنتت کنه قلبم وایساد
پسرش: ببرمت دکتر یا دکترو بیارم اینجا؟
بچه
که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
دنیا را ببین
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
****
بچه
بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچ
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
*****
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمه
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
دکترمرتضی شیخ ، پزشک انسان دوستی است که در شهر مشهد مشغول طبابت بود و کسی از اهالی مشهد نیست که نامی از او یا خاطرهای از او نداشته باشد یا نشنیده باشد.
دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز
دکتر بود میانداخت و چون حق ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق
ویزیت سایر پزشکان آن زمان)، اکثر مواقع، تشتک فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل
صندوق انداخته می شد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده میشد.
از قول دختر دکتر شیخ تعریف نقل می کنند که روزی متوجه شدم، پدر مشغول شستن و ضد
عفونی کردن انبوه تشتک های فلزی نوشابه است!
با تعجب گفتم: پدر بازیتان گرفته است؟ چرا تشتک نوشابه ها را می شورید؟
و پدر جوابی داد که اشکم را در آورد.
او گفت:
دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از تشتک های تمیز نوشابه استفاده کنند تا
آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند، این تشتک های تمیز نوشابه را آخر شب در
اطراف مطب میریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از اینها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضیها خجالت میکشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.
خاطراتی از دکتر شیخ
- نقل از یک سبزی فروش :
ابتدا که دکتر در محله سرشور مطب بازکرده بود و من هنوز ایشان را نمی شناختم. هر روز قبل از رفتن به مطب نزد من می آمد و قیمت سبزی ها را یادداشت می کرد اما خرید نمی کرد ، پس از چند روز حوصله ام سر رفت و با کمی پرخاش به او گفتم : مگر تو بازرسی که هر روز می آیی و وقت مرا می گیری ؟
وی گفت : خیر، من دکتر شیخ هستم و قیمت سبزیجات را برای آن می پرسم تا ارزانترین آنها را برای بیماران خودم تجویز کنم .
- از دکتر حسین خدیو جم نقل است :
روزی
در مطب دکتر بودم و او برای بیمارانش آب پاچه تجویز می کرد. از ایشان پرسیدم چرا
بجای سوپ جوجه ، آب پاچه تجویز می کنید ؟ ایشان گفتند : چون برای جبران ضعف بدن
بیمار مانند سوپ جوجه موثر است و مهمتر آنکه پاچه گوسفند ارزان است .
-
روزی مردی از دکتر سئوال می کند: شما چرا با این سن و خستگی ناشی از کار از موتور
سیکلت استفاده می کنید؟ دکتر در جواب می گوید :منزل مریض هایی که من به عیادتشان
می روم آنقدر پیچ در پیچ است و کوچه های تنگ دارد که هیچ ماشینی از آن نمی تواند
عبور کند، بنابراین مجبورم با موتور به عیادتشان بروم .
و آری این اوج عزت انسانی است ، طوری زندگی کند که حتی نام خود را هم به فراموشی
بسپارد و بحدی در خدمت مردم غرق باشد و پس از مرگ احسان و عظمت کارش آشکار گردد.
دکتر شیخ بیش از اینکه دکتر باشد معلمی بود که اخلاق همراه با مهربانی و صفا را به
شاگردان و مریدان مکتبش آموزش داد.
سرابی بنام عصر ارتباطات
ما معتقدیم که " عصر ارتباطات " نام دروغینی بیش نیست.
مثل همان پدر و مادرهایی که دخترهای سبزه خود را سپیده می نامند و پسرهای کچل
خود را زلف علی.
سیاستمداران و مدیران و بزرگان بشریت هم به دروغ این عصر را " عصر ارتباطات
" می نامند.
این عصر ، "عصر تنهایی و در خود فرو رفتن " است.
اینکه در جیب همه ، از پیرمرد 80 ساله ی محله ی ما تا بچه های 5 ساله مهد کودکی یک
تلفن همراه است ، دلیلی بر با هم بودن آدم ها نیست.
هیچ کس یک ظهر دلگیر جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی هم صحبتی
، زنگ نمی زند و نمی پرسد " حالت خوب است ؟
هیچ کس تو را به پیاده روی یک عصر بهاری دعوت نمی کند. هیچ کس حتی تنهایی اش را با
تو سهیم نمی شود.
وقتی زنگ می زنند با خودت شرط می بندی که الان می گوید چه کاری را از تو توقع دارد؟
و بدتر از آن شرط می بندی برای پرسیدن حالت زنگ زده است یا کاری دارد و همیشه می
بازی
و تماشایی است تعجب دوستان و اقوام وقتی فقط بخاطر دیدنشان بهشان سر می زنی یا
تماس می گیری.
سهم ما از ارتباطات ،گسترش دردسرها و گرفتاری هایمان است.
عصر ارتباطات فقط یک فریب است.
ما وسایل ارتباطی را گسترش داده ایم که مادرها هر زمان دلشان خواست به فرزندان بخت
برگشته زنگ بزنند که " کدوم گوری هستی ؟"
و زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند کجایی؟ چرا دیر کردی؟
و شوهرها زنگ بزنند که " به مامانم زنگ بزن حالش را بپرس"
و فرزندها به پدرهایشان بگویند سر راه برای من سی دی جدید پن 10 هم بخر با چیپس فلفلی
و ماست موسیر.
ما هی هر روز تنها تر شدیم.
هی هر روز منزوی تر شدیم.
هی هر روز مجازی تر شدیم.
ما در دنیای مجازی غرق شدیم.
ما یادمان رفت به پدربزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم ، چون هر بار که می خواهیم
از خانه بیرون برویم چراغ اسم یک عالمه از دوستان مجازی ما روشن است و دلمان نمی
آید بدون " گپ زدن " با آنها برویم. و وقتی " گپ " ما تمام می
شود دیگر دیر شده و خسته شده ایم از بس با کی بورد حرف زده ایم این گونه است که وب
کم ها زیاد می شود و اسکایپ و اوووو ! (همین است دیگر؟ ) همه گیرتر می شوند.
و اینگونه است که ما مجازاً عاشق " ع " می شویم و "ع " مجازاً
عاشق " الف " و " واو" می شود و آنها مجازاً عاشق دیگرانی که
خود مجازاً عاشق دیگران اند.
اینگونه است که ما دلمان نمی خواهد از پشت صفحه بلند شویم مبادا " ع "
بیاید و برود و ما نبینیمش.
اینگونه است که هی آدم ها تنها تر می شوند. اینگونه است که ما خواهرمان را دو هفته
است ندیده ایم و حرف نزده ایم و فقط سه باری مجازا گپ زده ایم.
ولی می دانیم که دختر فلان دوست ندیده ، دیروز عروسکی خریده است که وقتی دلش را
فشار دهی " آی لاو یو " می گوید.
و پسر فلان بلاگر تازگی ها نقاشی می کند و عکس نقاشی اش را هم دیده ایم ، اما سه
هفته است که برادرمان را ندیده ایم.
اینگونه است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد.
کبری خانم دارد از فلان سایت خانه داری دستور تهیه دسری که هفته پیش در
"بفرمایید شام" خیلی مورد استقبال واقع شد را می خواند.
و اصغر آقا دارد برای سفر به کرمان بجای علی آقا همسایه کرمانی مان از سفرتور دات
کام مشورت می گیرد.
اینگونه است که مردها درمحل کارشان با زنان خانه دار بیکاری که از تنهایی می نالند
چت می کنند و آنها را دلداری می دهند و می گویند زندگی همین است دیگر.
در حالی که زن هایشان در خانه با مردهای دیگری از تنهایی و بی توجهی همسران می نالند
و دلداری داده می شوند.
عصر ارتباطات فریبی بیش نیست.
نیکولاس گرین پسر بچه ۷ ساله امریکایی بود که سال ۱۹۹۴ در جریان سفر تفریحی به ایتالیا همراه خانوادهاش، در حادثه سرقت خودرو به ضرب گلوله کشته شد.
پس از مرگ نیکولاس، ۵ اندام اصلی و ۲ قرنیه نیکولاس اهدا شد و این حادثه باعث افزایش قابل توجه در آمار اهدای عضو در ایتالیا در آن زمان شد.
این افزایش اهدای عضو در نتیجه کردار خانواده نیکولاس به «اثر نیکولاس» مشهور است.
البته امروزه هر فاجعهای که منجر به یک اتفاق خوب شود نیز به همین نام شناخته میشود.پس از این حادثه، چندین مدرسه، خیابان و میدان در شهرهای ایتالیا به نام وی ساخته و یا تغییر نام داده شدهاند.
این رویداد از آن روی تعجب برانگیز است که خانواده گرین در آن زمان به خاطر کشته شدن فرزندشان در ایتالیا کینهای از ایتالیاییها به دل نگرفته و اعضای بدن نیکولاس را به هموطنان قاتلان وی هدیه کردند. حال آنکه در آن زمان، آمار اهدای عضو در ایتالیا نزدیک به صفر بوده و خود ایتالیاییها هم چندان با این کار انسان دوستانه آشنا نبودند.
این رخداد درسهای بزرگی را در خود نهفته دارد که با نگرشی صحیح میتوان بسیار از آن پند گرفت؛ از رفتار و تصمیم معقولانه خانواده گرین در آن زمان که جان انسانها را مقدم بر احساسات خود دانسته و از طرفی کینهای که از سایر مردم ایتالیا به خاطر رفتار چند تن از هموطنان آنها، به وجود نیامد.
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من می گفتند
ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفر باید کرد، تا بدانی که تو را می خواهند
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود، کجی روبان هم، ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان، که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه، ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را می دیدم
همه آنهایی، که در ایام حیات، نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت، حس کمیابی بود
از نجابت هایم، از همه خوبیهایم
و به خانم ها گفت: اندکی آهسته
تا
که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند:
" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"
راستی این همه اقوام و رفیق من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد، بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعاً نمی توانستند او را از راننده تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
.
مقاله ای به قلم : توماس فریدمن در نیویورک تایمز
گاه و بیگاه از من میپرسند: «به جز کشور خودت به کدام کشور دیگر علاقه داری؟» همیشه یک جواب داشتهام: تایوان و مردم میپرسند «تایوان؟ چرا تایوان؟» جواب خیلی ساده است. چون تایوان صخرهای لم یزرع در دریایی پر از امواج توفانی و بدون منابع طبیعی برای زندگی کردن است. حتی برای ساخت و ساز باید از چین ، شن و ریگ وارد کند و با وجود همه اینها چهارمین ذخایر کلان مالی دنیا را در اختیار دارد. زیرا به جای کندن زمین و استخراج هر آنچه که بالا میآید، تایوان ذهن و افکار 23 میلیون تایوانی را میکاود، استعدادشان را، انرژیشان را و هوش و ذکاوت شان را. چه زن و چه مرد.
همیشه به دوستانم در تایوان میگویم: شما خوشبختترین مردم دنیا هستید، چطور اینقدر خوشبخت شدهاید؟ نه نفت دارید، نه سنگآهن، نه جنگل، نه الماس، نه طلا، فقط مقدار کمی ذخایر ذغال سنگ و گاز طبیعی و به خاطر همین هم است که فرهنگ تقویت مهارتهایتان را توسعه دادهاید؛ کاری که امروزه ثابت شده با ارزش ترین و تنها منبع تجدیدپذیر واقعی در جهان است.
حداقل این برداشت شهودی من بود. اما ما در اینجا دلایلی نیز داریم که این موضوع را ثابت میکند.
تیمی از سوی «سازمان همکاری اقتصادی و توسعه» اخیرا مطالعهای کوچک اما جالب انجام داده و رابطه بین عملکرد افراد در تستهایی به نام « برنامه بینالمللی ارزیابی دانشآموزان» یا PISA (که هر دو سال مهارتهای ریاضی، علوم و درک خواندن افراد 15 سال را در 65 کشور امتحان میکند) و درآمد کلی منابع طبیعی به عنوان G.D.P یا تولید ناخالص داخلی را برای هر کشور شرکت کننده مورد بررسی قرار داده است. اگر بخواهیم خیلی کوتاه توضیح دهیم اینگونه میشود که ریاضی دانش آموزان دبیرستانی شما در مقایسه با مقدار نفت یا مقدار الماسی که استخراج میکنید چقدر خوب است؟
آندریاس شلیچر کسی که از طرف O.E.C.D بر تستهای PISA نظارت میکند میگوید: نتایج نشان داد که رابطهای فوقالعاده منفی بین پولی که کشورها از منابع طبیعی خود به دست میآورند و دانش و مهارتهایی که جمعیت دبیرستانیشان دارند، وجود دارد. «این یک الگوی جهانی است که در همه 65 کشوری که در آخرین تستهای ارزیابی PISA شرکت کردهاند وجود دارد» چیزی به اسم نفت و PISA با هم و در کنار هم وجود ندارد.
به گفته شلیچر، در آخرین نتایج PISA معلوم شد که دانشآموزان کشورهای سنگاپور، فنلاند،کره جنوبی، هنگ کنگ و ژاپن با وجود بهره اندک از منابع طبیعی، نمرات PISA بالایی دارند. در حالی که با دارا بودن بیشترین مقدار درآمد نفتی، دانش آموزان قطر و قزاقستان کمترین نمرات PISA را به دست آوردند. (عربستان سعودی، کویت، عمان، الجزیره، بحرین و سوریه نمرات مشابه سال 2007 را در تستهای بینالمللی ریاضیات و مطالعات علمی به دست آوردند، این در حالی است که دانش آموزان لبنان، اردن و ترکیه- که باز هم جزء کشورهای خاورمیانه هستند، اما با منابع طبیعی کمتر- نمرات بهتری را به دست آوردند).
دانشآموزان
کشورهای آمریکای لاتین که جزو کشورهای غنی و دارای منابع طبیعی زیاد محسوب میشوند،
مثل برزیل، مکزیک و آرژانتین در آخرین تست PISA
نمرات ضعیفی به دست آوردند. در مورد آفریقا باید بگوییم که اصلا در این تستها
شرکت نداشت.
کانادا، استرالیا و نروژ، کشورهایی که باز هم دارای منابع طبیعی زیادی هستند، نمرات
خوبی در PISA
کسب کردند؛که به گفته شلیچر بخش اعظم آن مربوط به این است که هر سه کشور سیاستهای
برنامهریزی شده و سنجیدهای را در قبال ذخیره کردن و سرمایهگذاری درآمدهای حاصل
از منابع طبیعیشان اتخاذ کردهاند.
همه این بررسیها و نتایج به ما میگوید که اگر واقعاً میخواهید بدانید که یک کشور در قرن 21 چگونه عمل خواهد کرد، منابع و معدنهای طلای آن را به حساب نیاورید، بلکه باید معلمهای تأثیرگذارش را، والدین آگاه و دانشآموزان متعهدش را مد نظر قرار دهید. شلیچر میگوید: نتایج یادگیری در مدارس امروز، شاخصی از ثروت و فواید اجتماعی دیگری است که کشورها در درازمدت حاصل خواهند کرد.
اقتصاددانان خیلی وقت است که در مورد «بیماری هلندی» صحبت میکنند. این امر زمانی به وقوع میپیوندد که کشوری آنقدر متکی به صادرات منابع طبیعی خود باشد که ارزش پول رایج آن به شدت بالا رفته و در نتیجه تولید داخلی آن به دلیل وجود سیلی از واردات تحت تأثیر قرار گرفته و نابود میشود و در این حالت قیمت کالاهای صادراتی پیوسته بالا میرود. چیزی که تیم PISA نشان میدهد یک بیماری مرتبط با آن است: جامعههایی که به منابع طبیعی خود بیش از حد وابسته شدهاند، مستعد پرورش والدین و جوانانی هستند که بخشی از غرایز، عادات و محرکهایشان را برای انجام دادن تکالیف و تقویت مهارتهایشان از دست دادهاند.
در مقایسه به گفته شلیچر: «در کشورهایی با منابع طبیعی اندک – فنلاند، سنگاپور یا ژاپن- تحصیلات، نتایج و شان و مقام بالاتری دارد؛ حداقل تا حدی. زیرا در کل عموم مردم فهمیدهاند که کشور باید با دانش و مهارت مردمش به پیش رود و این موضوع با کیفیت تحصیلات و سیستم آموزشی مرتبط است. والدین و فرزندان در این کشورها میدانند که این مهارتها و تواناییهای بچهها هستند که شانسهای آنها را رقم میزنند و هیچ چیز دیگری نمیتواند آنها را نجات دهد. بنابراین فرهنگ و سیستم آموزش کاملی را بنا مینهند». یا همانطور که دوست هندی- آمریکایی من کی. آر. سریدهار، موسس شرکت سوخت باتری بلوم انرژی میگوید:
«وقتی
منابع ندارید، مبتکر میشوید.» به خاطر همین است که کشورهای خارجی با بیشترین
تعداد کمپانی در لیست نزدک، چین، هنگ کنگ، تایوان، هند، کره جنوبی و سنگاپور
هستند. هیچ کدام از این کشورها از منابع طبیعی برای پیشبرد اهداف خود بهره نمیبرند.
اما این مطالعات پیام مهمی هم برای جهان صنعتی در بر دارد. مطمئناً در یک رکود
اقتصادی دیرگذر، برای «انگیزه» جایگاهی وجود دارد. اما، شلیچر میگوید «تنها راه
معقول این است که مسیر خود را از طریق فراهم نمودن دانش و مهارت برای افراد بیشتری،
به منظور رقابت، همکاری و ارتباط برقرارکردن در راستای پیشرفت کشور، هموار
نماییم.» به گفته شلیچر، به طور خلاصه در اقتصادهای قرن بیست و یکم دانش و مهارت
تبدیل به پول رایج جهانی شده است، اما هیچ بانک مرکزی که این پول را چاپ کند
وجود ندارد. هر کس مجبور است که خود تصمیم بگیرد چقدر پول چاپ خواهد کرد. مسلماً
داشتن نفت، گاز و الماس خیلی خوب است. با وجود آنها فرصتهای شغلی زیادی به وجود
میآید، اما در دراز مدت جامعه را ضعیف خواهند کرد؛ مگر اینکه برای ساختن مدارس و
ایجاد فرهنگ یادگیری همیشگی استفاده شود.
شلیچر میگوید:
چیزی که شما را همواره به سمت جلو میراند و باعث پیشرفت شما میشود چیزی است که خودتان آن را ساختهاید.
من از روزی میترسم که تکنولوژی از تعامل انسانی پیشی بگیرد. چنین روزی ، جهان نسلی از احمقها خواهد داشت.
یک روز زیبا در ساحل
هواداری تیم محبوب
یک شام دلچسب در یک رستوران با همراهی دوستان
پسرک جلوش را می گیره و با التماس می گه خانم! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید.
زنه در حالی که گل را از دستش می گرفت نگاه پسرک راه روی کفش هایش حس کرد.
پسر گفت: چه کفش های قشنگی دارید ، زن لبخندی زد و گفت: برادرم برایم خریده است ، دوست داشتی جای من بودی؟؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه!
ولی دوست داشتم جای برادرت بودم تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم.