ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه از یزد رد می شود و می بیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند.
رضا شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده..؟؟
در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است.
رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.
چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یکی دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند.
رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و می گه: تو واقعن کور بودی…؟؟
یارو می گه: بله اعلاحضرت..
رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟
یارو می گه : بله اعلاحضرت.
رضاشاه می گه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟
یارو می گه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست.
بلافاصله رضاشاه شلاق رو به دست می گیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون می کنه و می گه قرسماق کثافت بی همه چیز… تو که همین امروز بینایی به دست آوردی… بگو ببینم فرق "سبز" و "قرمز" رو از کجا فهمیدی…؟؟؟؟
سلام دوستم . سال نوت مبارک . انشاله سال خوبی داشته باشی .
سلام . چرا هیچ خبری نیست؟
متاسفانه این داستان دروغه . اولا" منبع داستان را ذکر کنید . من شنیدم این اتفاق برای امیر کبیر افتاده نه رضا خان .