ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
جک در حال مرگ بود و همسرش سامانتا کنار تخت او نشسته بود.
جک با صدایی ضعیف به همسرش گفت:
عزیزم چیزی هست که باید قبل از مرگم پیش تو اعتراف کنم.
همسرش جواب داد: هیچ نیازی نیست.
مرد پافشاری کرد و گفت: حتما باید این کار را انجام بدهم تا در آرامش بمیرم .
مرد ادامه داد: من با خواهرت ، با بهترین دوستش ، با مادرت و با بهترین دوستت رابطه داشتم.
همسرش به آرامی در پاسخ گفت: میدانم عزیزم،من هم همین امروز فهمیدم حالا بخواب و بگذار که زهر کارش را انجام دهد!!!