روزگاری نیست آقای شفیعی از وقتی است که زن گرفتیم روزگاری بود که جمع خوشان مست و می خور پای کوبان میدویدیم ، می شنیدیم باری اکنون در سوء ظن غریبی گرفتاریم که نه راه پیش داریم و نه راه پس و جز مرگ چاره ای نیست مرا ای خداوندی که تنها پناهم تویی بزرگی و بخشش توراست ستار العیوبی تو را سزاست ارحم الراحمین تویی مشکل گشا نیز تویی چاره کار من به دست توست هیچ پناهی ندارم هیچ و این بار اول نیست که بی پناه مانده ام خدایا، یک بار که به فکر مرگ افتادم از تو خواستم که هدف از به وجود آوردنم را بگویی مشت به آسمان گره کردم و کفر گفتم جوابم را دادی رسا و بلند خاطره ای میگویم چون نه کسی مرا میشناسند و نه نامم را میداند به همراه بچه های خواهرم رفته بودم کنار دریا شنای ما تموم شد داشتیم برمیگشتیم انگار که صدای توپ تو گوشم صدا کرده باشم بلندترین صدایی که شنیدم صدای فریاد یک مادر بود یک دختربچه و یک پسربچه داشتند غرق میشدند فقط من شنیدم فقط من قبل از اینکه مادر بچه ها دومتر حرکت کنه ، من از سی-چهل متری رسیدم به بچه ها بیرونشون آوردم نه اسمشون رو میدونم و نه اونها اسم من رو اون موقعفهمیدم که خدا نمیخواسته اون دو بچه بی گناه بمیرند ، پس من رو آفرید، 23 سال بهم عمر داد تا جلوی اون فاجعه رو بگیرم من مگه من کی بودم؟ غیر از یک ذره کوچیک اون جا تازه فهمیدم که خداوند چقدر بزرگه هرجا که خواستم کمک بگیرم ، به خودش توسل کردم نه به هیچ کس دیگه ای به پای هیچ بنده اش هم نیفتادم خود خودش الان ولی تو جایی هستم که دیگه نمیفهمم خدایا ، 6 سال گذشته دیگه چرا داری عمر میدی؟ من شکر میکنم،آدم ضعیفی نیستم ولی دیگه نمیفهمم نمیفهمم که چرا باید عمر کنم و عذاب ببینم چرا نمیتونم یک ماه ، فقط یک ماه شاد باشم چرا همه اش باید از فردام بترسم کسی هست که جوابمو بده؟
مرسی.از تو جغد نازنین. بابت وب لاگ خوبت. من همیشه مخونمت. فوق العاده ست.
روزگاری نیست آقای شفیعی
از وقتی است که زن گرفتیم
روزگاری بود که جمع خوشان
مست و می خور پای کوبان
میدویدیم ، می شنیدیم
باری اکنون در سوء ظن غریبی گرفتاریم که نه راه پیش داریم و نه راه پس
و جز مرگ چاره ای نیست مرا
ای خداوندی که تنها پناهم تویی
بزرگی و بخشش توراست
ستار العیوبی تو را سزاست
ارحم الراحمین تویی
مشکل گشا نیز تویی
چاره کار من به دست توست
هیچ پناهی ندارم
هیچ
و این بار اول نیست که بی پناه مانده ام
خدایا، یک بار که به فکر مرگ افتادم از تو خواستم که هدف از به وجود آوردنم را بگویی
مشت به آسمان گره کردم و کفر گفتم
جوابم را دادی
رسا و بلند
خاطره ای میگویم چون نه کسی مرا میشناسند و نه نامم را میداند
به همراه بچه های خواهرم رفته بودم کنار دریا
شنای ما تموم شد
داشتیم برمیگشتیم
انگار که صدای توپ تو گوشم صدا کرده باشم
بلندترین صدایی که شنیدم
صدای فریاد یک مادر بود
یک دختربچه و یک پسربچه داشتند غرق میشدند
فقط من شنیدم
فقط من
قبل از اینکه مادر بچه ها دومتر حرکت کنه ، من از سی-چهل متری رسیدم به بچه ها
بیرونشون آوردم
نه اسمشون رو میدونم و نه اونها اسم من رو
اون موقعفهمیدم که خدا نمیخواسته اون دو بچه بی گناه بمیرند ، پس من رو آفرید، 23 سال بهم عمر داد تا جلوی اون فاجعه رو بگیرم
من
مگه من کی بودم؟
غیر از یک ذره کوچیک
اون جا تازه فهمیدم که خداوند چقدر بزرگه
هرجا که خواستم کمک بگیرم ، به خودش توسل کردم
نه به هیچ کس دیگه ای
به پای هیچ بنده اش هم نیفتادم
خود خودش
الان ولی تو جایی هستم که دیگه نمیفهمم
خدایا ، 6 سال گذشته
دیگه چرا داری عمر میدی؟
من شکر میکنم،آدم ضعیفی نیستم
ولی دیگه نمیفهمم
نمیفهمم که چرا باید عمر کنم و عذاب ببینم
چرا نمیتونم یک ماه ، فقط یک ماه شاد باشم
چرا همه اش باید از فردام بترسم
کسی هست که جوابمو بده؟
دت واز فنتستیک!
EXCELLENT
خیلی شعر جالبی بود احسنت به این انتخاب