ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پیرمردی به اتفاق نوه خود برای فروختن الاغش راهی شهر شد. پیرمرد افسار الاغ را بدست گرفته بود و قدم زنان با نوهاش به طرف شهر می رفتند.
رهگذران با دیدن آنها گفتند: عجب احمقهایی چرا سوار الاغ نمیشوند؟
بعد از شنیدن این حرف پیرمرد و نوهاش هر دو سوار الاغ شدند.
کمی جلوتر رهگذری گفت: جداً بیرحمی نیست که دو تا آدم سوار یک الاغ مردنی شوند؟
از آنجا به بعد نوه پیرمرد پیاده شد.
رهگذران بعدی گفتند: چقدر بیانصافی است که این پیرمرد سوار الاغ باشد و این بچه کوچولو پیاده راه برود؟
پیرمرد با شنیدن این حرف جایش را به نوهاش داد.
رهگذران بعدی گفتند: عجب زمانهای شده! پیرمرد بیچاره باید پیاده برود و پیر بچه سواره.
سرانجام آنها در حالی به شهر رسیدند که الاغ را با زحمت بسیار بر کجاوهای حمل میکردند.
این هم از آخر عاقبت دهنبینی. گاهی اوقات ما فکر میکنیم که باید هر چیزی که دیگران میگویند را انجام بدهیم و نباید حرف کسی را رد کنیم.
شاید فکر میکنیم که موفقیت یعنی اینکه من همه را از خودم راضی نگه دارم. تمام تلاشم را برای اینکار میکنم حتی اگر از هدف خودم فرسنگها فاصله بگیریم.
در صورتی که کاملاً برعکسه به قول هربرت بایاداسوپ:
نمیتوانم فرمول موفقیت را به شما بدهم اما میتوانم فرمول شکست را برایتان بنویسم،
بکوشید تا همه را از خود راضی کنید.
اووووووووو
رفتم تو دوران دبستان کارتونش و نشون میداد...