ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دلخوش بودیم آن روزها به پروانهای و بادبادکی.
دلخوش میماندیم به نان گرمی که پدر میآورد.
بوی میکشیدیم همهی هوای خانه را
بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را میکشید و ما نمیآمدیم چرا که آن دم کتابهایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر بهدنبال توپ فریادمان کوچههای محله را میانباشت.
مادر بود که نگران از دیر کردنمان، چادر نمازش را به سر انداخته و کوچههای خاکی محله را زیر پا در میکرد تا پیدایمان کند بعد حکایت دست او بود و آستین ما ، کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.
به گاه تشرهای پدر نیز باز برایمان پناه بود و هم پناهگاه.
خستگیهایش را پشت لبخندی پنهان میکرد و گرسنگیاش را با سیری ما سیر میکرد. دیرتر به سفره میآمد و زودتر دست میکشید.
همو بود که هم گاه رسیدن نوروز را با بشقابی گندم خیس به یادمان میآورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یکنواخت محله را بر هم میزد.
سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفتها بود که به یادمان میآورد سفره بیبی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است در آن روزگار بیرادیو و بیتقویم.
در خم خاکی کوچهها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم میشد و هنوز حافظ میخواند.
- چشمهایم کمسو شده مادر!
بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم. گلستانش را آورده بود تا حکایتی بخواند.
به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوارهای کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم.
کوچهها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاهگل بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.
نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!
سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی میآورد و سالنهای پیتزا فروشی با لقمههایی غریبه انباشته از پنیرهایی که کش میآید! با بوی غربت آدمهای خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون میستانند و در سکوت یا همهمهای بیروح با چنگالی پلاستیکی بر بشقابهای کاغذی خم میشوند و در کشاکش کش لقمهها!
یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومیدهند و سیرمیشوند از این همه زندگانی!!
دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شدهایم. در غربت شهرهای بیرحم. در همهمهی بخشنامهها و روزنامهها و تقویمها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما... گم شدهایم.
نسلی گمشده. این روزها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیزها. این طور نیست!؟
دلم برای سیبی تنگ شده که دستان پیر پدر بزگ برایم پوست گرفته
و برای چای در نعلبکی که با فوت او خنک شده
هنوز یادم نرفته روزی را که سیگار روشنش را در مشت پنهان کرده بود تا من نبینم دارد خودکشی میکند.
خوشا به حال نسل گمشده که مرثیه ها برایش مهیاست و خوب در خاطر دارد گمگشده اش را. دلم می سوزد برای نسل سرگردان و حیرانی که نه حافظه یاریش می کند و نه تصویری می بیند از آنچه می توانست داشته باشد و ندارد. نسلی که تلویزیون پلاسما، دی وی دی پلیر، مالتی مدیا پلیر، لپ تاپ و موبایلش همه تصویر پخش می کنند اما تصاویری مجعول، بیروح، و دجال گونه! حیف از آن کوچه های خاکی و تیر دروازه های کاغذی ... حیف از آن زنگ چکشی مدرسه احمد معینی ... حیف از آن لبوفروش دوره گرد ... گرد فراموشی چنان بر آن شهر ودیار نشست که دیگر هیچش به یاد نمی آید. حیف. اتوپیای ما را مدرنیزم افسارگسیخته و معرفت سوز ویران کرد تا شهرمان مانند ماکوندو شود در صد سال تنهائی و دریغ که این تنهائی هزاران ساله می شود ... دریغ ...
خدا رحمت کند مادرت را ایرج جان. خدا رحمت کند.