جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

برخیز

برخیـز شتـربانا، بربنـد کجـاوه

کز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ کاوه

از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه

وز طولِ سفر حسرتِ  من گشت علاوه

بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه

در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه

وز سینه‏ام آتشکدهء پارس نمـودار

ماییـم که از پادشهان باج گرفتیـم

زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم

دیهیم و سریر از گُهَر  و عاج گرفتیم

اموال و ذخـایرشـان تـاراج گرفتیم

وز پیکرشـان دیبَـه و دیباج گرفتیم

ماییـم کـه از دریـا امـواج گرفتیم

و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تَیـار

در چین و خُتَن وِلوِله از هیبتِ ما بود

در مصر  و عَدَن غلغله از شوکت ما بود

در اندلس و روم عیان  قدرت ما بود

غَرناطـه و اِشبیـلیـه در طاعت ما بود

صقلیه نـهان در کنف رایتِ  ما بود

فرمـانِ  همـایونِ  قضـا آیـتِ ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار

خاک عـرب از مشرقِ اقصی گذراندیم

وز ناحیـهء غـرب بـه اِفریقیه راندیم

دریای شـمالی را  بر  شـرق نشاندیم

وز بحر جنـوبی  به  فلک گرد فشاندیم

هند از کف هندو، ختن از ترک ستاندیم

ماییـم که از خـاک بر افلاک رساندیم

نام هنر و رسـم ِکَـرَم را به سزاوار

امروز گرفتار غـم و محنـت و رنجیم

در داو فَـرَه باختـه  انـدر شش و پنجیم

با ناله و افسـوس در این دیر سپنجیم

چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم

هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم

ماییـم  که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغـدیم به ویرانه، هزاریم به گلـزار

ماهت به محاق اندر و شاهت به غری شد

وز باغ تو  ریحان و سپرغم سپری شد

انـده  ز سفـر آمد و شادی سفری شد

دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد

وان اهرمـن شـوم به خرگاه پـری شد

پیـراهن نسرین، تن گلبرگ ‏تری شد

آلوده به خون دل و چاک از ستم خـار

مرغان بسـاتیـن را  منقـار بریدند

اوراق ریاحیـن را  طومـار دریدند

گاوان شکم‏خـواره  به گلزار چریدند

گرگان ز پی  یوسف بسیـار دویدند

تا عاقبت او را سـوی  بازار کشیدند

یاران بفروختندش  و اغیـار خریدند

آوخ ز فروشنـده، دریغـا ز خـریدار

افسوس که این مزرعـه را آب گرفته

دهقـان مصیبت‏زده را خـواب گرفته

خـون دل ما رنگ مِـیِ ناب گرفته

وز سـوزشِ تب، پیکرمان  تاب گرفته

رخسـار هنر گونهء مهتـاب گرفته

چشـمان خِرَد پـرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی‏مایه و صحت شده بیمار

ابری شـده بالا و گرفته است فضا را

وز دود و شـرر، تیره نموده است هوا را

آتـش زده سکان زمیـن را و سما را

سوزانده  به چرخ اختر و در خاک گیا را

ای واسطه رحمـت حق بهر خـدا را

زین خـاک بگـردان رهِ طـوفان بلا را

بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد