ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زمستان سال گذشته ، من برای انجام کاری به یک دهکده کوچک رفتم . فکر می کردم با صرف چند روز می توانم این وظیفه را انجام دهم . اما به دلایلی بیش از نیم ماه در این دهکده ماندم . هر روز ، بی قرار و بیکار در ایستگاه راه آهن کوچک کنار دهکده قدم می زدم .
این ایستگاه راه آهن بسیار کوچک بود و حتی نام رسمی هم نداشت . متوجه شدم که هر روز بعد از ظهر هنگام ورود قطار به ایستگاه ، یک پسر 7 یا 8 ساله با دقت صداهای اطراف را گوش می دهد و با نزدیک شدن قطار به ایستگاه تبسمی روی صورتش می نشیند . قطار ایستگاه را ترک می کرد ولی پسر کماکان در آنجا نشسته بود و گویی به مساله ای می اندیشد .
روزی ، قطار دیر آمد . هوا تاریک شد . پسر مانند گذشته منتظر قطار بود تا آنکه مادرش وی را به خانه برد . من با مادر این کودک صحبت کردم و فهمیدم که پسر هنگامی که دو ساله بوده است ، بیمار شده و در نتیجه حس شنوایی او آسیب دیده و فقط می تواند صداهای بلند را بشنود . در این دهکده کوچک ، پسر فقط می توانست صدای قطار را بشنود . بدین سبب ، وی هر روز در ایستگاه راه آهن به انتظار سوت قطار می ایستاد . پس از بازگشت به خانه ، با صدای بلند که حتی خودش نمی توانست بشنود ، به دیگران می گفت که صدای سوت قطار را شنیده است .
داستان پسر من را تحت تاثیر قرار داد . فکر کردم هنگامی که پسر سوت قطار را می شنود ، گویی صدای پرندگان ، صدای انفجارترقه ، صدای باز شدن گل ، صدای پرواز پر در آسمان و صدای آب جاری ...... را که قبلا شنیده ، به گوشش می رسد .
آن شب ، دیگر بی قرار و بی حوصله نبودم . با دلم به صدای خاصی در شب دهکده گوش می دادم : صدای برخورد باران با پنجره ، صدای رشد برگ های درختان ، صدای جیرجیرک ها..... همه اینها نت قشنگ موسیقی زندگی است . در آن موقع ، من سعادت پسر را احساس کردم .
دمت گرم با این وبلاگت مدتها بود دنبال این وبلاگ میگشتم
لینکشو به تمام دوستام میدم
مرسی از این نکته های اخلاقی باحالت
بای بای
خیلی دوست دارم باهاتون آشنا بشم.
میدونم جسارته.....
شما؟!!!!!!!!!