جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

دروغ قدیمی

"جک" و "تینا" در یک مهمانی با یک دیگر آشنا شدند. در آن زمان، "تینا" دختر خوشگلی بود و مورد توجه بسیاری از پسران بود و جک پسری معمولی و بسیار خجول . بعد از پایان مهمانی، جک با کمال جسارت  تینا را دعوت کرد تا با یکدیگر قهوه بنوشند. تینا دختر با حیایی بود و نهایتاً دعوت جک را قبول کرد.

دو نفر در قهوه خانه نشستند، اما هیچ یک از آنها نمی دانست درباره چه صحبت کند. تینا پشیمان بود و می خواست هر چه زودتر به خانه باز گردد. جک پیشخدمت را صدا کرد و گفت: لطفاً نمک برایم بیاور ، من عادت دارم قهوه کم نمک بخورم .همه از شنیدن حرفهای جک بسیار تعجب کرده و به او نگاه کردند. جک که خجالت کشیده بود به آرامی به تینا گفت:  وقتی بچه بودم، کنار دریا زندگی می کردم. بسیار شیطان بودم و کنار سواحل دریا بازی می کردم ، برای همین آب شور زیادی خورده ام. آه ! چقدر تلخ و شور است. الان خیلی وقت است که به خانه باز نگشته ام، لذا دلم برای خانه و مزه آب دریا تنگ شده است. بدین سبب ، وقتی قهوه می خورم، کمی نمک داخل آن می ریزم و می خواهم مزه آب دریا را حس کنم.

تینا از شنیدن حرفهای جک،بسیار تحت تاثیر قرار گرفت، فکر کرد که این پسر بسیار با احساس است. کسی که خانه را دوست دارد حتما به زندگی علاقه دارد. او شروع به صحبت با جک کرد و محیط گفت و گو ها عوض شد.

از آن به بعد، جک و تینا عاشق یکدیگر شدند. تینا از رفتار مهربان و دلگرم کننده جک متوجه شد که او واقعاً پسر خوبی است. از آن به بعد، دو نفر بیشتر به قهوه خانه می رفتند و تینا همیشه به پیشخدمت می گفت که برای دوستم نمک بیاور. او این نوع قهوه را دوست دارد.

چهل سال گذشت، جک و تینا همانند زن و شوهرهای دیگر زندگی خوبی داشتند تا روزی جک به دلیل بیماری سخت از دنیا رفت.او در آخرین روزها، نامه ای برای تینا نوشت:

تینای عزیزم، معذرت می خواهم که به تو دروغ گفتم. یادت است که اولین بار با هم قهوه می خوردیم؟ آن زمان من بسیار ناراحت و نگران بودم و خودم هم نمی دانستم چرا به پیشخدمت گفتم نمک بیاورد. در واقع اصلاً داخل قهوه نمک نمی ریزم. اما چاره ای نداشتم و باید اشتباه خود را ادامه می دادم. خدا را شکر که تو حرفهای من را باور کردی و من را قبول کردی و من نیز چهل سال قهوه را با نمک خوردم. عزیزم. ببخشید، چندین بار می خواستم این راز را به شما بگویم. اما ترسیدم که از شنیدن آن عصبانی شده من را ترک کنی.

حالا دیگر نمی ترسم. می دانم بزودی از دنیا می روم. عزیزم ، این چهل سال که با تو زندگی کردم، بسیار زیبا و شاد بود. اگر عمر دیگری داشته باشم، امیدوارم تو باز هم زن من باشی. اما دیگر قهوه را با نمک نخواهم خورد. واقعاً مزه بدی دارد......

تینا با خواندن نامه شوهرش اشک می ریخت. به عکس جک نگاه کرد و گفت: عزیزم، تو نمی دانی من چقدر خوشحال هستم. چون می دانم در این دنیا کسی هست که توانسته دروغی را برای چهل سال حفظ کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد