ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
تعطیلات تابستانی فرا رسیده بود ،"فراد" شانزده ساله به پدرش گفت: پدر می خواهم در تعطیلات شغلی پیدا کنم و دیگر از شما پولی نگیرم.
پدر فراد از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و به پسرش گفت: سعی می کنم شغل مناسبی برایت پیدا کنم. اکنون امکان یافتن کار مناسب بسیار کم است.
فراد سرش را تکان داد و گفت: نه پدر، می خواهم خودم شغلی پیدا کنم . با آنکه اکنون پیدا کردن شغل بسیار مشکل است، اما بعضی ها هنوز فرصت هایی دارند.
پدر با تعجب از فراد پرسید " چه کسانی ؟"
فراد با تبسم گفت : " کسانی که بیشتر فکر می کنند."
روزی فراد در روزنامه آگهی استخدامی را دید و آن را پسندید. در این آگهی آمده بود که فردا ساعت هشت صبح مصاحبه ای برای متقاضیان برگزار خواهد شد. صبح روز دیگر، فراد در ساعت یک ربع به هشت به شرکت رفت ، اما در آن زمان بیست پسر دیگر جلوتر از او بودند.
او در این اندیشه بود که چگونه توجه دیگران را جلب کند و در یافتن این کار پیروز شود؟ فراد ناگهان به اطراف نگاه کرد و فکری به ذهنش خطور کرد . کاغذی را در آورد و رویش با دقت چند کلمه نوشت و به سمت منشی شرکت رفت و با احترام گفت: خانم، لطفاً این کاغذ را به مدیر شرکت بدهید . بسیار مهم است.
منشی شرکت متوجه شد که این پسر جوان با دیگران فرق دارد و احساس اعتماد به نفس زیادی دارد. حرفش را قبول کرد و به دفتر رییس شرکت رفت.
وقتی که مدیر شرکت کاغذ فراد را باز کرد ، با خنده به منشی گفت: آن پسر جالب را صدا کنید، می خواهم با او صحبت کنم. منشی به آن کاغذ نگاه کرد و خندید. روی کاغذ نوشته شده بود : جناب رییس ، من شماره بیست و یک هستم، لطفاً قبل از دیدن من، هیچ تصمیمی نگیرید.