ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
شبی یک خانم در فرودگاه منتظر پرواز هواپیمای خود بود . تا پرواز این هواپیما هنوز چند ساعت باقی مانده بود . او یک جعبه بیسکویت خرید و برای خواندن کتاب در یک جا نشست.
هنگام خواندن کتاب متوجه شد مردی که در کنارش نشسته است بدون اجازه بیسکویتی از جعبه اش برداشته و می خورد. این خانم وانمود کرد که متوجه موضوع نشده است . زیرا نمی خواست خشمگین شود . او ضمن خواندن کتاب و خوردن بیسکویت، به ساعت نگاه کرد. زمان کم کم در حال گذر بود . در عین حال مرد کماکان بیسکویت می خورد . این بار او جداً عصبانی شد و فکر کرد که اگر من تا این اندازه بخشنده نباشم، آن مرد کم کم مرا کتک نیز خواهد زد. او یک بیسکویت می خورد و آن مرد نیز یک بیسکویت می خورد. هنگامی که فقط یک بیسکویت باقی مانده بود ، مرد لبخندی زد و آخرین بیسکویت را برداشته و آن را نصف نموده و نیمی را به این خانم داد. خانم فکر کرد که این مرد خیلی بی شرمانه رفتار می کند و حتی ابراز تشکر هم نمی نماید .
وقت سوار شدن به هواپیما رسید. هنگامی که در جای خود در هواپیما نشست و کیفش را باز نمود، نمی توانست نفس بکشد. او متوجه شد که جعبه بیسکویتش هنوز دست نخورده در کیفش است .