ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم . مغازه دار گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه میخواهد، خرید این خانم با من.
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست ، خودم می دهم، لیست خریدت کو؟
زن گفت: اینجاست.
مغازه دار گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر.
زن یک لحطه خجالت کشید و مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
خواربار فروش باورش نمی شد و مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر تراوز کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن.
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس 50 دلاری به مغازه دار داد و گفت: فقط خدا می داند که وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
سلام فقط خدا میداند من از این داسناتها و روایتها چقدر دوست دارم ممنون جالب بود