ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
"مونتی رابرتز" پسر یک مربی اسب بود که از اصطبلی به اصطبل دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت و اسب پرورش می داد. به همین خاطر تحصیلات دبیرستانی پسر مدام با وقفه مواجه می شد.
یک روز در مدرسه از او خواستند در مورد اینکه دوست دارد در آینده چه کاره شود بنویسد. آن شب او اهداف زندگی اش و این که می خواهد صاحب یک مرتع پرورش اسب شود را در هفت صفحه شرح داد. او رویاهایش را با جزئیات بسیار دقیقی توضیح داد و حتی نقشه ای از یک مرتع 50 هکتاری کشید و جای تمام ساختمان ها ، اصطبل ها و زمین های تمرین را روی آن مشخص کرد. سپس نقشه دقیقی از یک خانه 1000 متری کشید که در همان مرتع واقع می شد. او با جان و دل روی این پروژه کار کرد و روز بعد آن را به معلمش تحویل داد. دو روز بعد وقتی برگه هایش را تحویل گرفت روی صفحه اول نوشته شده بود: "بسیار بد. بعد از کلاس بیا با هم صحبت کنیم."
پسر رویایی داستان ما پس از کلاس سراغ معلم رفت و از او پرسید: " برای چه روی برگه ام نوشته بودید بسیار بد؟" معلم گفت: "چون رویایی دست نیافتنی از پسرکی جوان بود. تو پولی نداری. از خانواده ای سرگردان و بیخانمان هستی و هیچ پشت و پناهی هم نداری. تملک مرتع پرورش اسب پول زیادی می خواهد. باید پول زیادی بابت خرید زمین پرداخت کنی و برای خرید اسب های اصیل که بتوانی از زاد و ولد آنها اسب پرورش بدهی هم به پول نیاز داری ، ضمن اینکه برای بنای اصطبل و ساختمان ها هم مبالغ هنگفتی باید پول هزینه کنی. همانطور که می بینی هرگز نخواهی توانست چنین کاری بکنی." و بعد اضافه کرد: "فرصت دیگری به تو می دهم ، اگر در مورد هدف دست یافتنی تری بنویسی نمره ات را تغییر می دهم."
پسر به خانه برگشت و در مورد صحبت های معلمش فکر کرد. در نهایت سراغ پدرش رفت و از او پرسید بهتر است چه کار کند؟ پدرش گفت: "ببین، پسرم تو باید خودت در این مورد تصمیم بگیری هر چند که فکر می کنم این تصمیم گیری برای آینده ات بسیار مهم باش."
سرانجام پس از یک هفته فکر کردن پسر همان اوراق را به معلم باز گرداند و هیچ تغییری در آنها ایجاد نکرد فقط روی یک برگه نوشت: "شما می توانید نمره بدی برایم منظور کنید ولی من ترجیح می دهم رویایم را حفظ کنم." و آن را به همراه ورقه ها به معلمش تحویل داد.
سالیان بعد مونتی در یک میهمانی رو به حضار کرد و بعد از تعریف داستان زندگیش و خاطره آن معلم گفت: "این داستان را برایتان تعریف کردم چون شما هم اکنون در خانه 1000 متری من وسط یک مرتع 50 هکتاری قرار دارید. من هنوز اوراق مدرسه ام را حفظ کرده ام ، می توانید قاب شده آنها را روی شومینه ببینید."
سپس ادامه داد: " بهترین قسمت داستان تابستان سال پیش اتفاق افتاد که همان معلم 30 دانش آموز را برای یک اردوی یک هفته ای به مرتعم آورد. وقتی داشتند می رفتند رو به من کرد و گفت:" راستش مونتی، الان می فهمم که بعضی وقت ها رویاهای شاگردانم را می دزدیدم. طی سال ها رویاهای بسیاری از بچه ها را دزدیدم ولی خوشبختانه تو آنقدر سرسخت بودی که تسلیم نشوی."
سلام
خسته نباشی
حالت چطوره ؟
وبلاگ قشنگی داری بهت تبریک میگم
وقت کردی به من هم سر بزن خوشحال میشوم
ضمنا من هم آپ کردم بیا پیشم
راستی حیف نیست لینک من توی لینک دوستانت نباشه ؟
ممنون
موفق باشی
تا بعد.....