ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در حالی که خشکسالی پیشرفت می کرد و به نظر می رسید که همیشگی خواهد بود، تعدادی از کشاورزان آمریکای شمالی نسبت به آینده خود نا امید بودند. باران نه تنها برای محصولات بلکه برای زنده نگه داشتن مردم شهر نیز حیاتی بود. زمانی که مشکل وخیم تر شد، کلیسای محل درگیر موضوع شد. آنها تصمیم گرفتند دعا کنند و از خدا بخواهند که باران ببارد.
همه مردم در کلیسا جمع شدند و هرکس در جست و جوی فرصتی بود تا با دوستان نزدیک خود صحبت کند. کشیش مشغول آرام ساختن حضار بود تا دعا را شروع کند که ناگهان متوجه دختر کوچکی شد که در ردیف جلو به آرامی در جای خود نشسته بود. چهره آن دختر از هیجان می درخشید و در کنارش چتر قرمزی قرار داشت که آماده استفاده بود. زیبایی و معصومیت آن دختر، کشیش را به لبخند وا داشت ، چون به ایمان او پی برده بود. هیچ شخص دیگری از میان عبادت کنندگان چتری با خود نیاورده بود. همه آنها برای نماز باران آمده بودند، اما آن دختر از خدا انتظار داشت که با بارانی که نیازمندش بود، به او پاسخ دهد.
سلام!
دنبال واژه زندگی می گشتم که به وبلاگ زیبای تو برخوردم..
عجیب نوشته هات به دلم نشست..
خیلی قشنگ می نویسی...موفق باشی!