ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها، او سنگ تمام می گذاشت، اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود، تلاشهایش به جایی نمی رسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما اصلاً پیش نمی آمد که درمسابقه ای بازی کند.
این پسربچه با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسربچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر، در هنگام ورود به دبیرستان هم، لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد، گرچه به او می گفت که اگر دوست ندارد، مجبور نیست این کار را انجام دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود، تصمیم داشت آن را ادامه دهد. او در تمام تمرینها، حداکثر تلاشش را می کرد، به این امید که وقتی بزرگتر شد ، بتواند در تمام مسابقات شرکت کند. در مدت چهارسال دبیرستان، او در تمام تمرینها شرکت می کرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه، پسرجوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت می کرد و علاوه بر آن، به سایر بازیکنان هم روحیه می داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم، در تمامی تمرینها شرکت کرد، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال، زمانی که پسر به محل تمرین می رفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد، زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟
مربی دستانش را با مهربانی روی شانه های پسر گذاشت و گفت: پسرم! این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.
روز شنبه فرا رسید. پسرجوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان،حیرت زده شدند. پسرجوان به مربی گفت: لطفاً اجازه دهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز. مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است . امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند. اما پسرجوان، شدیداً اصرار می کرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد، می توانی بازی کنی.
مربی و بازیکنان و تماشاچیان، نمی توانستند آنچه را که می بینند باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود، تمام حرکاتش به جا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد. او می دوید، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد. در دقایق پایانی بازی، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...
بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند، مربی دید که پسرجوان، تنها در گوشه ای نشسته است.
مربی گفت: پسرم! من نمی توانم باورکنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالیکه اشک چشمانش را پر کرده بود، پاسخ داد: می دانید که پدرم فوت کرده است. آیا می دانستید که او نابینا بود؟
سپس لبخند کم رنگی برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد. اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم.