ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
نجار پیری بود که می خواست باز نشسته شود . او به کارفرمایش گقت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگیش بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از این که دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد . نجار پیر قبول کرد اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست .او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید کار فرما برای وارسی خانه آمد . او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست . این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تأسف بود ! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد حتماً کارش را به گونه ای دیگر انجام میداد… .