ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مردی پارچه ای نزد خیاط برد تا برایش پیراهنی دلخواه بدوزد.
او به خیاط گفت : سابقه خیاط جماعت حاکی از بد قولی است .
او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی سوزنم گم شده بود و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .
او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی دکمه مناسب پیدا نشد و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .
او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی اطویم سوخت و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .
او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی نخ خوب و هم رنگ پیدا نکردم و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .
او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی مریض شدم و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .
او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی برق مغازه ام قطع شده و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .
او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی اندازه ات را گم کرده ام و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .
...
مرد پس از همه این حرفها عصبانی و برافروخته شد و گفت :
اصلاً نمی خواهم برایم پیراهن بدوزی ، یاالله پارچه ام را پس بده !!!
و اما خیاط ، باز هم هیچ نگفت
{چشمک}
قشنگ بود
موفق باشی
سلام . بالاخره داستان خیاط رو نوشتی ؟ قشنگ بور