ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ساکی کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو یک کفش کرده بود که با او تنها باشد. پدر و مادرش زیر بار نمی رفتند؛ چون می ترسیدند او هم مثل بیشتر دخترهای چهار پنج ساله حسودی اش بشود و بلایی سر بچه بیاورد. منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمی داد و با برادرش خیلی مهربان بود. دستبردار هم نبود و هر روز که می گذشت، بیشتر اصرارمی کرد. عاقبت پدر و مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقیقه با بچه تنها بماند. ساکی با خوشحالی رفت توی اتاق نوزاد و در را بست. لای در کمی بازمانده بود و پدر و مادر کنجکاو می توانستند او را ببینند. ساکی آهسته رفت طرف نوزاد، صورتش را چسباند به صورت او و پچ پچ کرد: «نی نی جون، به من بگو خدا چه جوریه. من داره یادم میره.»
سلام... خیلی خوشحال میشم پیش منم بیایی.
ممنون