ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها برنمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: «می دانم از این گل ها خوشت آمده. به زنم می گویم که دادمشان به تو. به گمانم او هم خوشحال می شود.»
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.