ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سنگ تراشی از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد.
روزی از کنار خانه بازرگانی رد می شد ، در باز بود از لای در خانه مجلل و باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت که این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد جای بازرگان باشد.
در یک لحظه او به بازرگانی با جاه و جلال تبدیل شد ، به طوری که تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمندتر است تا این که روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد و آن مرد دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند ، حتی بازرگان!
مرد با خودش فکر کرد که کاش من هم حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم.
در همان لحظه او به حاکم مقتدر شهر تبدیل شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود و همه مردم به او تعظیم می کردند. ناگهان احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خود فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است، آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و تصمیم گرفت با تمام نیرو به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری سیاه و بزرگ آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که ابر از خورشید قوی تر است و آرزو کرد که ابر شود ، پس ابر شد. ناگهان باد شروع به وزیدن کرد و ابر را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت ، با خود گفت که قویترین چیز در دنیا صخره است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود، نگاهی به پایین کرد و سنگ تراشی را دید با چکش و قلم به جان او افتاده است.
پس فکر کرد که سنگ تراش از همه قوی تر است. پس آرزو کرد که سنگ تراش شود، پس سنگ تراش شد و دوباره به جای اول خود بازگشت.
سلام بعد از چند مدت سر زدم خیلی مطالبتون متنوع بود همه را خواندم هر کدام زیباتر از دیگری
وبلاگت را خواندم . خیلی زیبا و خواندنی است . داستان ها و حکایات جالبی در وبلاگت قرار دادی . فکر می کنم خواندن دقیق این داستان ها از سال ها تجربه نیز بهتر است .
ارزو می کنم همیشه موفق باشی
باز هم بهت سر می زنم .