ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بود.
پیرمرد : ای مرد به کجا رهسپاری ؟
سالک : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند.
پیر مرد : به خوب جایی می روی.
سالک : چرا ؟
پیر مرد : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند.
سالک : پس آنچه گویند راست باشد؟
پیر مرد : تا راست چه باشد.
سالک : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند.
پیر مرد : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک : نه.
پیر مرد : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟
سالک : ندانم.
پیر مرد : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم.
سالک : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم.
پیر مرد : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی.
سالک : برای رسیدن شتاب دارم.
پیر مرد : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد.
سالک : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند.
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند و از دروازه باغ گذر کردند.
سالک : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند.
پیر مرد : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد، دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد .سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان به قصد گزاردن نماز برخاست.
پیر مرد : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز رهسپاری .
سالک : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم.
پیر مرد : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن .
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد.
پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی.
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند.
پیر مرد : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد. سالک روزی دگر بماند.
پیر مرد : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت.
سالک : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است. ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.
پیر مرد : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گویم.
سالک : بر شنیدن بی تابم.
پیر مرد : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی.
سالک : هر چه باشد گردن نهم.
پیر مرد : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد.
سالک : این کار بسی دشوار باشد.
پیر مرد : اول بار که تو را دیدم این کار سهل می نمود.
سالک : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند و اگر نمی شدند من کار خویشتن را تمام کرده بودم.
پیر مرد : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای.
سالک : آری.
پیر مرد : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و بازگرد آنگاه دخترم از آن تو .
سالک : آن یک نفر را من برگزینم یا تو ؟
پیر مرد : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است.
سالک : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پیر مرد : تو برای هدایت خلقی می رفتی.
سالک : آن زمان رسم عاشقی نبود.
پیر مرد : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم چه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک : همان کنم که تو گویی.
سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت.
مرد : این سوال را از کسی دیگر مپرس.
سالک : چرا ؟
مرد : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند.
سالک : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند.
مرد : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید.
پیر مرد : چه دیدی ؟
سالک : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت.
پیر مرد : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی.
کارهات معرکه است
بابا نزاشتی من امشب بخوابم وبلاکت خیلی زیبا و با صفا است کاش زودتر از این با شما آشنا میشدم