ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
جوانی مسلمان در دهکده خود آسوده میزیست. اندامی موزون و چهرهای زیبا داشت و نامش ارسلان بود. از خردسالی پرهیزگار و پارسا بود.
یک روز فرشتهای از آسمان به نزد او آمد و به او گفت: اخلاص تو شایسته پاداش بزرگی است. من آمدهام تا به تو مژده دهم که به زودی امام شهر و سرور مؤمنین خواهی شد، به شرط آنکه با من پیمان بندی که همه عمر با زنان سر و کاری نداشته باشی و جز از دور بدیشان منگری.
جوان، غافلانه این پیمان را گردن نهاد و آنقدر سرمست مقام شد که به بیاحتیاطی خود توجه نکرد. روزگار گذشت و او آنقدر محترم و بزرگ شد که در خیالش نمی گنجید.
اما همین که سالی بگذشت، ارسلان پی برد که این همه افتخار و آسایش، بی اندکی عشق به کار نمیآید. هر روز صبح، با شوری فراوان و دلی غمگین، از پیمان خود یاد می کرد و در دل می گفت که در این سودا مغبون شده است. بالاخره یک روز امینه زیبا را دید که چشمانی دلفریب و عارضی گلگون داشت. دل در بند مهر او بست و گفت: خداحافظ ای زندگانی با شکوه و جلال! من به دهکده خود باز می گردم، زیرا دیگر از مال دنیا بجز امینه زیبا چیزی نمیخواهم.
فرشته بار دیگر به نزد او آمد و از سست طبعی ملامتش کرد. اما عاشق وارسته بدو گفت: "نظری به معشوقه من بیفکن تا ببینی که چطور مرا در سودای خود مغبون کرده بودی. سود خود را از این سودا برگیر و مرا بحال خود گذار، زیرا من هر چه را بجز امینه هست به تو میبخشم. حتی به بهشت هم بی امینه نمی روم".
سلام دوست جدیدم:
مرسی که به من سر زدی.
اسم وبلاگ من درسته اسکارلته ولی نه اون اسکارلت.
این اسکارلت به معنی قرمز مخملیه و یک نوع رز مخملی رنگه.
در ضمن داستان جالبی بود.
و وبلاگ زیبایی داری.
بازم به من سر بزن.
موفق باشی.
بای.
سلام. خیلی زیبا مینویسی. مرسی که بهم سر زدی