ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هر روز به پستخانه می رفتم. آنجا همه مرا می شناختند و می دانستند که منتظر نامه تو هستم به همین خاطر بود هر وقت چشمشان به من می افتاد دست از کار می کشیدند و اظهار تاسف می کردند که هنوز نامه ات نرسیده است.
رفته رفته اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد تو در پستخانه مشهور شدی.حالا دیگر ماه هاست به پستخانه نمی روم چرا که پستچی ها ندیده عاشقت شده اند و مطمئنم اگر نامه ای هم بفرستی به دست من نمی رسد.
آنها هر روز به خانه من می آیند و از شکل و شمایل تو می پرسند و اصرار می کنند برایشان از تو بگویم. دوست دارند هر روز چیز تازه ای از تو بدانند اما...