ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
درویشی این قصه را نقل می کرد :
" یکی بود یکی نبود ، مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مُرد ، همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او ، حتماً به بهشت می رود .
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر (TQM) نرسیده بود و استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد ! فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد ، نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت ، او را به جهنم فرستاد .
در جهنم ، هیچ کس از آدم ، دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد ، هر کس به آنجا برسد ، می تواند وارد شود . مرد وارد شد و در آنجا ماند .
چند روز بعد ، شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت :
" این کار شما اشتباه محض است !! "
نگهبان که نمی دانست قضیه از چه قرار است پرسید : چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود ، گفت: آن مرد را که به جهنم فرستاده اید ، آمده کار و زندگی ما را به هم زده . از وقتی که رسیده ، نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد دلشان می رسد . حالا در جهنم همه دارند با هم گفتگو می کنند ، یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند . جهنم جای این کارها نیست ! این مرد را پس بگیرید.
سپس درویش گفت :
" با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا بر تصادف ، در جهنم افتادی ، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند ! " .