-
خیالاتی!!!!!
دوشنبه 4 بهمن 1389 10:43
مردی با یک مرسدس بنز لوکس رانندگی میکند. ناگهان لاستیک اتومبیلش میترکد. میخواهد لاستیک را عوض کند، اما متوجه میشود که جک ندارد. به دنبال کمک میرود فکر میکند: خوب به نزدیک ترین خانه میروم و یک جک قرض میگیرم. بعد با خودش میگوید: شاید صاحبخانه وقتی ماشین مرا دید، بخاطر جکاش از من پول بگیرد. با چنین ماشینی،...
-
امپراتور نادان!!!
دوشنبه 4 بهمن 1389 10:39
کراسوس پادشاه لیدیه تصمیم داشت به ایران حمله کند اما به هر حال می خواست بایک سروش یونانی هم مشورت کند . سروش گفت: درسرنوشت توست که یک امپراتوری عظیم را نابود کنی . کراسوس با خوش حالی اعلام جنگ کرد . پس از دو روز نبرد ایرانی ها لیدیه را شکست دادند پایتخت را اشغال کردند و کراسوس را اسیر گرفتند . کراسوس برافروخته پیکی را...
-
بلیط بخت آزمائی!!!!
شنبه 2 بهمن 1389 12:04
پارسایی ناگهان دید از تمام ثروتش محروم شده است. می دانست خداوند در هر شرایطی به او کمک می کند. بنابراین دعا کرد : پروردگارا ، بگذار در مسابقه ی بخت آزمایی برنده شوم. سال ها و سال ها دعا کرد و هنوز فقیر بود. سرانجام روزی درگذشت و از آنجا که مرد بسیار پرهیزگاری بود مستقیم به بهشت رفت. هنگامی که به آنجا رسید حاضر نشد...
-
میکل آنژ!!!!!
شنبه 2 بهمن 1389 11:57
یک بار از "میکل آنژ " پیکر تراش معروف ایتالیایی پرسیدند : « چطور می تواند چنین آثار زیبایی را خلق کند ؟ » پاسخ داد : « خیلی ساده ، وقتی به یک قطعه سنگ مرمر نگاه می کنم ، تندیس را درونش می بینم . تنها کار من این است که آنچه را به این تندیس تعلق ندارد ، از آن دور کنم .» استاد می گوید : برای هر یک از ما اثری...
-
چوبه دار!!!!
شنبه 2 بهمن 1389 11:19
در یک افسانه کهن پرویی از شهری سخن میگویند که در آن همه شاد بودند. ساکنان آن هر کاری می خواستند، می کردند و به خوبی با هم کنار می آمدند. فقط شهردار غمگین بود ، چون مدیریتی لازم نبود .زندان خالی بود، دادگاه هرگز به کار نمی آمد و محضرخانه ها هم هیچ کاری نداشتند. چون ارزش قول مردم بیشتر از اسناد مکتوب بود . یک روز،...
-
آدم و حوا کجائی بودند؟؟؟؟؟
چهارشنبه 29 دی 1389 12:41
یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن. انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی!! مطمئنم که اینا انگلیسیند! فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا و هم رفتار عاشقانه ای دارند !! حتماً فرانسویند! ایرانیه میگه: نه لباسی ، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکر هم میکنن توی...
-
فقر!!!!!
چهارشنبه 15 دی 1389 10:55
فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب هم توی دهنت؛ فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛ فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛ فقر اینه که بچه ات تا حالا یک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسینیه راه بندازی؛ فقر اینه که...
-
تاثیر دعا !!!!!!
چهارشنبه 1 دی 1389 16:44
مرد پولداری در شهرکابل، نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود، و مشروب هم سرو می شد. ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند. یک ماه از فعالیت...
-
وطن!!!!!!
سهشنبه 23 آذر 1389 10:20
دکتر فرشیدورد از استادان پیشکسوت دانشکده زبان و ادبیات فارسی و دارای دیدگاه های ویژه در عرصه دستور زبان بود. مقالات و کتاب های فراوانی در حوزه دستور زبان فارسی و زبان شناسی و نقد ادبی و تحقیقات ادبی از آن استاد درگذشته برجای مانده است . فرشیدورد چند سال قبل از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی مدتی را با بستگانش زندگی کرد...
-
راست و دروغ!!!!
یکشنبه 14 آذر 1389 15:13
. کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است. . کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است. . کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است. . کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گدا ست. . کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است. . کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد...
-
اشتباه!!!
شنبه 13 آذر 1389 15:13
اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم ، اومدم معذرت خواهی کنم هی میگفت علی جان تویی ، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم ، باز میگفت رضا جان تویی مادر ، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید ، اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم آره مادر جون ، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم . اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد .
-
مذهب سهراب!!!!!
شنبه 13 آذر 1389 11:44
کوچک که بودم پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند.پدرم تلگرافچی بود.در طراحی دست داشت.خوش خط بود.تار می نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یاد گرفت . من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم . چه عشقی به بنایی...
-
باورهای من!!!
دوشنبه 1 آذر 1389 09:32
من باور دارم ... که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آنها همدیگر را دوست ندارند نیست. و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آنها همدیگر را دوست دارند نمىباشد. من باور دارم ... که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم. من باور دارم...
-
عشق!!!!!
سهشنبه 25 آبان 1389 12:00
تعدادى از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى ٤ تا ٨ ساله پرسیدند که: «عشق یعنى چه؟» پاسخ هایى که دریافت شد عمیق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اینجا بعضى از این پاسخ را براى شما می آوریم: • هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پایش را لاک بزند. بنابراین، پدربزرگم همیشه این...
-
آدمها!!!!
شنبه 22 آبان 1389 15:35
آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند آدم های بزرگ درد دیگران را دارند آدم های متوسط درد خودشان را دارند آدم های کوچک بی دردند آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند آدم های کوچک عظمت خود را در...
-
همیشه سبز!!!!
سهشنبه 11 آبان 1389 09:38
در پسین روزهای فصل بهار، برگها در هجوم پاییزند … زردها روی شاخه میمانند، سبزها روی خاک میریزند … جای عطر گل اقاقی و یاس، بوی خون در فضای این شهر است … گویی حس سربلندی و اوج، با تمام درختها قهر است … از کف سنگ فرش هر کوچه، خون ناحق لاله را شستند … غافل از اینکه در سراسر شهر، سروها جای لاله ها رستند … شب به شب روی شاخه...
-
فرشته نگهبان!!!!
شنبه 1 آبان 1389 11:44
مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی.. مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش. مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد اما کسی را ندید. بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد. به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان...
-
پندهای زاهد!!!!!
شنبه 24 مهر 1389 10:14
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود ! دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم کودکی دیدم که چراغی...
-
کوروش کبیر!!!
سهشنبه 20 مهر 1389 11:24
جملاتی منصوب به کوروش کبیر دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند. خداوندا دستهایم خالی است و دلم غرق در آرزوها - یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن . اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید. آنچه جذاب است سهولت نیست،...
-
پائیز!!!!!
سهشنبه 13 مهر 1389 12:11
پاییز چه زیباست! پاییز چه زیباست مهتاب زده تاج سرِ کاج پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است بر زیر لب هره کشیدند خدایان یک سایة باریک هشتی شده تاریک رنگ از رُخ مهتاب پریده بر گونة ماه ابر اگر پنجه کشیده دامان خودش نیز دریده آرام دود باد درون رگ نودان با شور زند نی لبک آرام تا سروِ دلارام برقصد پر شورپر ناز بخندد شبگیرِ...
-
راز خوشبختی!!!!
شنبه 10 مهر 1389 09:12
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت را (راز خوشبختی شون رو) بفهمند . سردبیر میگه: آقا واقعاً باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره...
-
وعده!!!!
سهشنبه 6 مهر 1389 12:31
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده...
-
همت!!!!!
دوشنبه 5 مهر 1389 15:30
در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود . کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و...
-
اول پائیز!!!
پنجشنبه 1 مهر 1389 21:35
یادمان باشد که ، من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم ، من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم، من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم، چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است. و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از خودم ساختهام، تو...
-
پیک نیک لاک پشت ها!!!!
یکشنبه 21 شهریور 1389 12:38
یک روز خانواده لاکپشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاکپشتها به صورت طبیعى در همه موارد یواش عمل مىکنند، هفت سال طول کشید تا براى سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده لاکپشت خانه را براى پیدا کردن یک جاى مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. براى مدتى حدود شش ماه محوطه رو تمیز...
-
چشم انداز!!!!
چهارشنبه 17 شهریور 1389 17:18
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس...
-
راز!!!!!!
سهشنبه 16 شهریور 1389 15:31
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها...
-
داستانی از برشت!!!!
چهارشنبه 3 شهریور 1389 13:01
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی" پرسید : اگر کوسه ها آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربان تر می شدند؟ آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند، توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی می ساختند، همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند،...
-
هدفمندکردن!!!!!
چهارشنبه 3 شهریور 1389 12:52
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که...
-
بز!!!!
شنبه 30 مرداد 1389 16:47
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند. و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر...