جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

شعر افتخار

شعری که در پی می‌آید، با نام "شیرین عبادی"و سروده‌ی نویسنده‌ی نامدار، "پائولو کوئیلو" است.

این شعر در مراسم جایزه‌ی نوبل در سال 2003 میلادی قرائت شده است.


شیرین عبادی
این تکلیف را به تو سپرده‌اند
تنها به تو.
پس همچون برگزیده‌ای در سرزمین خویش،
تکلیف و ترانه‌ات را فراموش نکن!
او
که فرمان وجدان خویش را
نادیده بگیرد،
هم هرچه پیش از این کاشته است
بر باد خواهد رفت.
پس رویا و رسالتِ خویش را
هرگز فراموش نکن.
این کلام را برای تو سروده‌ام
تو که واژه‌ی وظیفه را
به روشنی شناخته‌ای،
تو که درایت و دانایی را
به روشنی درک می‌کنی،
تو که مسیرِ مطمئنِ رفتن را بازیافته
و سفرِ سهمگینِ خویش را
آغاز کرده‌ای.
تو که آفاقِ دوردست را می‌نگری
و هجرتی هول‌انگیز پیشِ رو داری.
این کلام را برای کسی سروده‌ام
که دلیلِ دشواری‌ها را می‌شناسد:
کاشفِ مشکلاتِ مردمانِ خویش
که هرگز تنهاشان
باز نخواهد گذاشت.
مردمانی که کنارِ تو
تنها نمی‌مانند،
مردمانی که علاقه‌ی خویش را به عدالت
هم به آوازِ بلند خوانده‌اند.
تو سینه به سینه‌ی ستم
سخن از عدالت سروده‌ای
چندان که رازدارِ امیدِ رستگاران خواهی شد.
این کلام را برای تو سروده‌ام
زنی که درگاهِ خانه‌اش
همواره به روی ستم‌دیدگان باز بوده است.
روشن می‌بیند
روشن می‌شنود
روشن می‌رود
روشن می‌آید،
روشنایی ... رازدارِ اوست،
او که هرگز آرام و قرار نداشته است.
این ترانه برای توست
که فرزندِ حضرتِ
حافظی
همو که گفت:
"
دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی‌ارزد
به می‌بفروش دلقِ ما، کزین بهتر نمی‌ارزد.
"
هم هفت‌هزار سالِ شادمانی
به هفت‌روزه اندوه آدمی نمی‌ارزد.
من این کلام را برای کسی سروده‌ام
که دلیل راه و روشناییِ ماست
مقابلِ ماست
و ترانه‌ی راه‌اش در جهان
تکثیر خواهد شد.
او که راهی دشوار پیشِ رو دارد
اما بنا به اراده‌ی آزادی
از ظلمات خواهد گذشت
آیندگان از او
بسیار خواهند آموخت.
گام‌های صبور او می‌گوید
که از رنج راه کاسته خواهد شد:
ترانه‌ی تغییر،
ترانه‌ی تکامل،
و زمان، که بر این حقیقتِ دانا، داوری خواهد کرد.

یک لیوان شیر

روزی روزگاری در شهری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می نمود. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود ، بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

... وداع

 

امشب‏ ‏‏‏‏‏‏‏می ‏فهمم چرا وقتی کسی جون‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏ده، زنده‌ها براش گریه‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏کنند. آدما تا وقتی زنده‌اند‏‏، وجودشان رو بین همه اونهایی که دوستشون دارن‏‏، تقسیم‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏کنن. اونها هم به قسمتشون عادت ‏‏‏‏‏‏‏‏می‏کنن. وقتی مرگ سرو کله‌اش پیدا‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏شه‏‏، اونی که باید بره سفر‏‏،‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏ره و سراغ تک تک آشناها و اون قسمت از دلشو که تقسیم کرده بود، پس‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏گیره‏. برای همین زنده‌ها بعد از مرگ یک نفر‏‏، توی خودشون احساس خلاء‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏کنن .

... گفتم نرو ... خندید و رفت



۱۳۸۴/۰۷/۲۵

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

زدماغ من سرگشته خیال رخ تو

به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بسته دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود

هرچه جز بارغمت بردل مسکین من است

برود از دل من وز دل من آن نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هرکه خواهد که چو حافظ نشود سر گردان

دل به خوبان ندهد و ز پی ایشان نرود

خشم

در روزگاران پیشین، زن و شوهر جوانی از کوه بلندی بالا رفتند.

در بالای کوه، پیر دانایی را دیدند. پیر، جایی را برایشان باز کرد تا بنشینند. آن گاه گفت: «هر مطلبی که داشته باشید، می توانید از من بپرسید».

آنها معنای زندگی را پرسیدند. پیر پاسخ داد. آنها رمز خوشبختی را سؤال کردند. پیر، نسخه اش را نوشت.

آنها اسرار جهان را پرسیدند. پیر جواب داد. آن گاه سؤال سختی را پرسیدند که: « ای خردمند بزرگ، ما بسیار دچار خشم می شویم . در هنگام خشم، یکدیگر را آزار می دهیم. چه کنیم؟ »

ناگهان پیر دانا به آنان خیره شد. آن گاه قلم خود را به دو نیم کرد و نفرین گویان به غار خود برگشت.

در آستانه غار، رویش را برگرداند و غرید: « افسوس، اگر من پاسخ این پرسش را می دانستم، ناچارنبودم تنها بر بالای این کوه زندگی کنم! »

 

آموخته ام ...

آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست.

آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.

آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد.

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.

آموخته ام ... که این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان.

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.

آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.

آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید.

آموخته ام ... که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.

آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

 

 اندی رونی

نکته ها در گفته ها


* آنچه جذاب است سهل نیست، دشوار هم نیست، بلکه دشواری ، رسیدن به سهولت است
.

* وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما.

* سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی است که انسان را از بین می برد.

* اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید.

* ما زمان را تلف نمی کنیم، زمان است که ما را تلف می کند.

* افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.

* پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر.

* کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم.

* کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید.

* انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند.

* همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد.

* تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است.

* دشوارترین قدم، همان قدم اول است.

* عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید.

* آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.

* وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید.

* در اندیشه آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش.

* امروز، اولین روز از بقیه عمر شماست.

* برای کسی که آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست.

* امید، درمانی است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم.

* بجای آنکه به تاریکی لعنت فرستید، یک شمع روشن کنید.

* آنچه شما درباره خود فکرمی کنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است که دیگران درباره شما دارند.

* آنکه می تواند نسبت به نیکی دیگران ناسپاس باشد، از دروغ گفتن باک ندارد.

* هرکس، آنچه را که دلش خواست بگوید، آنچه را که دلش نمی خواهد می شنود.

* اگر هر روز راهت را عوض کنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید.

* کسانی که نمی توانند فرصت کافی برای تفریح بیابند، دیر یا زود وقت خود را صرف معالجه می کنند.

* صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند و آن هم در تمام عمر، بیش از یک مرتبه نیست.

* وقتی شخصی گمان کرد که دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده کند.

* کسانی که در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد.

* کسی که در آفتاب زحمت کشیده، حق دارد در سایه استراحت کند.

* بهتر است دوباره سئوال کنی، تا اینکه یکبار راه را اشتباه بروی.

* هر گاه مشکلی را مطرح می کنید، برای رفع آن هم راه حلی پیشنهاد کنید.

* کیفیت جامع یعنی درست انجام دادن همه کارها در همان بار اول.

* آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید.

* اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد که متعلق به گذشته هستید.

* خانه ات را برای ترساندن موش، آتش مزن.

* خودتان را به زحمت نیندازید که از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی کنید از خودتان بهتر شوید.

* اینجا، کار تمام نشده است، حتی آغاز پایان هم نیست، اما شاید پایان آغاز باشد.

* خداوند به هر پرنده‌ای دانه‌ای می‌دهد، ولی آن را داخل لانه‌اش نمی‌اندازد.

* تنها راهی که به شکست می‌انجامد، تلاش نکردن است.

* درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت کنید، نه بر اساس برگهایش.

* از لجاجت بپرهیزید که آغازش جهل و پایانش پشیمانی است.

* انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند که خیال می‌کند دیگران را فریب داده است.

* کسی که دوبار از روی یک سنگ بلغزد، شایسته است که هر دو پایش بشکند.

*هر که با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد.

* کسی که به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است.

* اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت.

* اینکه ما گمان می‌کنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است که برای خود عذری آورده باشیم.

...


 

من آموخته ام :

 

که هر روز عزیزانم را با عاشقانه ترین کلمات بدرقه کنم چرا که آن روز شاید اخرین فرصت دیدار ما باشد.

که پول پست ترین وسیله برای برتری است.

که هر زمان که با دلی گشاده به سوی چیزی می شتابم غالباٌ در انجامش به پیروزی میرسم.

هر اتفاقی جاری شود حتی اگر امروز روز تلخی باشد، زندگی جریان خواهد داشت و فردایی بهتر را به ارمغان خواهد آورد.

که حق دارم عصبانی و خشمگین باشم، ولی حق ندارم خشن و بی رحم باشم .

که مشاجره دو انسان نمی تواند دلیلی بر بی علاقگی شان باشد، همانطور که سکوتشان نمی تواند دلیلی بر دوستی و تفاهم باشد.

سخت و آسان

به آسانی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد ، ولی به سختی میشه در قلب او جایی پیدا کرد.
به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ، ولی به سختی میشه اشتباهات خود را پیدا کرد.
به راحتی میشه بدون فکر  حرف زد ، ولی به سختی میشه زبان را کنترل کرد.
به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ، ولی به سختی میشه این رنجش را جبران کنیم.
به راحتی میشه از کسی تقاضای بخشش کرد ، ولی به سختی میشه کسی را بخشید .
به راحتی میشه قانون را تصویب کرد ، ولی به سختی میشه به آنها عمل کرد.
به راحتی میشه به رویاها فکر کرد ، ولی به سختی میشه برای بدست آوردن یک رویا جنگید.
به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد ، ولی به سختی میشه به زندگی ارزش واقعی داد.
به راحتی میشه به کسی قول داد ، ولی به سختی میشه به آن قول عمل کرد.
به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد ، ولی به سختی میشه آنرا نشان داد .
به راحتی میشه اشتباه کرد ، ولی به سختی میشه از آن اشتباه درس گرفت.
به راحتی میشه گرفت ، وی به سختی میشه بخشش کرد.
به راحتی میشه دوستی را با حرف حفظ کرد ، ولی به سختی میشه به آن معنا بخشید.

و در آخر:
به راحتی میشه این متن را خو
اند
 ولی به سختی میشه به آن عمل کرد

گذر ایام!


 

سال 1230

مرد: دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمی شم. اصلا نکشمت خودم کشته می شم...
زن: آقا حالا یه غلطی کرد ، شما بگذر.نامحرم که خونمون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده...
مرد: بلند خندیده؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. نخیر نمی شه باید بکشمش...

-- بالاخره با صحبت های زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه.

سال 1280
مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که کشتمت دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی. تو غلط کردی. تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا چی؟؟؟...
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها! شکر خورد. دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده...
مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیا خودتو تسلیم کن ، بدونه درد می کشمت...

-- بالاخره با صحبت های زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه

سال1330
مرد: چی؟ دانشسرا (همون دانشگاه خودمون)؟ حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ کنی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سفره می کنم...
زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وقت سکته می کنین آ...
مرد: چی می گی زن؟؟ من اگه اینو امشب نکشم دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بگیرم. یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی...

-- بالاخره با صحبت های زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه

سال1380
مرد: کجا؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مث جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من... تو رو... می کشم...
زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).
مرد: من... اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه... نه... نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره...

سال1400
دختر: چی؟ چی گفتی مرتیکه ی ....؟ دارم بهت می گم آ... ماشین بی ماشین. همین که گفتم. من با بابک قرار دارم ماشینم می خوام. می خوای بری بیرون پیاده برو...
زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه...

-- بالاخره با صحبت های زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو می بخشه

ترازو


مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراتور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا و نزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود.

به همین دلیل روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت :‌

آهای پیر معرفت ! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاقی می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.

شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازو مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پایین رفت و کفه دیگر بالا آمد.

مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای راست رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراتور را نداشت و همه ساکت ماندند. مرد گفت : پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است !

هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست.

پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسب از بالا روی زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود.

مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را درآغوش کشید و از همراهان خواست تا سریعا به سراغ طبیب بروند.

در این فاصله مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خورش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت ....

دیگر آن مرد ثروتمند هرگز به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت .....

چرا

چرا دکمه های کنترل تلویزیون را محکم تر فشار می دهیم درحالیکه می دانیم باتری آن خالی شده است ؟!!!

 

چرا اگر به کسی بگویید 400میلیارد ستاره در آسمان وجود دارد او باور میکند ولی وقتی بگویید که رنگ دیوار خشک شده حتما آن را چک می کند؟!!!

 

چرا وقتی کسی می خواهد یک ماده کشنده تزریق کند از سرنگ استریل استفاده می کند؟!!!

 

چرا تارزان ریش نداشت؟

 

اگر سرعت نور معلوم شده سرعت تاریکی چقدر است ؟!!!

 

اگر دمای هوای امروز صفر درجه باشد و فردا هوا دو برابر سردتر از امروز باشد، دمای هوای فردا چند درجه است؟!!!

 

اگر انسان از میمون بوجود آمده است پس چرا هنوز میمون وجود دارد و آنها هنوز آدم نشده اند ؟!!!

 

آیا افراد متاهل بیشتر از مجردها عمر می کنند یا فقط عمرشان طولانی تر بنظر می رسد؟!!!

 

آیا میتوانید زیر آب گریه کنید؟!!!

زندگــــــی!

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم .

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند .

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد .

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است .

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد ، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است .

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود .

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست .

خدا را شکــــــر

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم ، این یعنی که او زنده و سالم در کنار من خوابیده است .

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف ها شاکی است ، این یعنی که او در خانه است و در خیابان ها پرسه نمی زند.

خدا را شکر که مالیات می پردازم ، این یعنی که شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.

خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم ، این یعنی که در میان دوستانم بوده ام.

خدا را شکر که لباس هایم کمی برایم تنگ شده اند ، این یعنی که غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم ، این یعنی که توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم ، این یعنی که من خانه ای دارم.

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم ، این یعنی که هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم ، این یعنی که من توانائی شنیدن دارم.

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم ، این یعنی که من لباس برای پوشیدن دارم.

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم ، این یعنی که من هنوز زنده ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم ، این یعنی که بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند ، این یعنی که عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.

معجزه


آنت هشت ساله بود که از صحبت پدر مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.

آنت شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد آنت با ناراحتی به اتاقش رفت ، از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد . فقط دوازده دلار و پنجاه سنت.

بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره آنت حوصله اش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جاخورد و گفت چه می خواهی؟ دخترک جواب داد ، برادرم خیلی مریضِ می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟

دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟

دخترک توضیح داد ، برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم ، قیمتش چقدر است.

داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا ، برادرم خیلی مریضه بابام هم پول نداره این همه پول منه من از کجا می تونم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید :چقدر پول داری؟ دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد مرد لبخندی زد و گفت: چه جالب!!! فکر کنم این پول برای خریدن معجزه کافی باشه و بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من می خوام برادر و والدین تو را ببینم فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشه.

آن مرد دکتر هامیلتون بزرگترین جراح مغز و اعصاب شهر بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت : دوازده دلار و پنجاه سنت.

خدا

ساکی کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو یک کفش کرده بود که با او تنها باشد. پدر و مادرش زیر بار نمی رفتند؛ چون می ترسیدند او هم مثل بیشتر دخترهای چهار پنج ساله حسودی اش بشود و بلایی سر بچه بیاورد. منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمی داد و با برادرش خیلی مهربان بود. دستبردار هم نبود و هر روز که می گذشت، بیشتر اصرارمی کرد. عاقبت پدر و مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقیقه با بچه تنها بماند. ساکی با خوشحالی رفت توی اتاق نوزاد و در را بست. لای در کمی بازمانده بود و پدر و مادر کنجکاو می توانستند او را ببینند. ساکی آهسته رفت طرف نوزاد، صورتش را چسباند به صورت او و پچ پچ کرد: «نی نی جون، به من بگو خدا چه جوریه. من داره یادم میره.»

دسته گل

پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها برنمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: «می دانم از این گل ها خوشت آمده. به زنم می گویم که دادمشان به تو. به گمانم او هم خوشحال می شود.»
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.

بازی!


وسط سالن تاتر، درست زمانی که همه محو نمایش بودند، از جایش بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و فریاد زد:«خر خودتی. من که می دانم همه ی اینها بازیست.»

سنگ تراش

سنگ تراشی از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد.

روزی از کنار خانه بازرگانی رد می شد ، در باز بود از لای در خانه مجلل و باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت که این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد جای بازرگان باشد.

در یک لحظه او به بازرگانی با جاه و جلال تبدیل شد ، به طوری که تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمندتر است تا این که روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد و آن مرد دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند ، حتی بازرگان!

مرد با خودش فکر کرد که کاش من هم حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم.

در همان لحظه او به حاکم مقتدر شهر تبدیل شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود و همه مردم به او تعظیم می کردند. ناگهان احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خود فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است، آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و تصمیم گرفت با تمام نیرو به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری سیاه و بزرگ آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که ابر از خورشید قوی تر است و آرزو کرد که ابر شود ، پس ابر شد. ناگهان باد شروع به وزیدن کرد و ابر را به این طرف و آن طرف هل داد.

این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت ، با خود گفت که قویترین چیز در دنیا صخره است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود، نگاهی به پایین کرد و سنگ تراشی را دید با چکش و قلم به جان او افتاده است.

پس فکر کرد که سنگ تراش از همه قوی تر است. پس آرزو کرد که سنگ تراش شود، پس سنگ تراش شد و دوباره به جای اول خود بازگشت.

نجات!


مردی در جهنم بود که ناگهان فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت:من تو را نجات می دهم. برای اینکه روزی تو کاری نیک انجام داده ای ، فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟

او فکر کرد و یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید ، اما برای اینکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخندی زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.مرد تار را گرفت ، در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافته بودند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.

که ناگهان تار پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد.فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت ، زنبیل سنگین را داخل خانه کشید .
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید .
وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد ، تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی که شما تازه رنگش کرده اید را خط خطی کرد !
مادر آهی کشید و فریاد زد : « حالا تامی کجاست؟ » و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود ، وقتی مادر او را پیدا کرد ، سر او داد کشید : « تو پسر خیلی بدی هستی » و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال .
تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد ، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد .
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!