جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

بدرود !!!!!!!

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است.

دقیقاً 10 سال از ارسال اولین مطلب این وبلاگ میگذرد.

با آمدن رسانه ها و شبکه های نوین ارتباطی و تشکیل گروه های متنوع متاسفانه تنور وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی  به سردی گرائیده است. 

هر آغازی را لاجرم پایانی است.

از همه دوستان و عزیزانی که در این ده سال مطالب این وبلاگ را خواندند تشکر میکنم.

از همه کسانی که وقت صرف کردند و در کامنت ها نظرات خود را ابراز کردند ممنونم.

در نظر دارم گروهی با نام "سوته دلان" در "LINE" تشکیل دهم تا این مطالب را با کمک اعضاء در آنجا نشر دهیم. هر کسی مایل به عضویت است در کامنت همین مطلب آی دی خودش را بدهد تا با افتخار برایش دعوتنامه بفرستم.

رسوم!!!!!!!!

گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دسته ای موز گذاشتند.

هر زمانی که میمونی بالای نردبان می‌رفت تا موزها را بردارد، دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند.

پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان می‌رفت سایرین او را کتک می‌زدند.

مدتی بعد هیچ میمونی علی‌رغم وسوسه‌ای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی‌داد.

دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمون‌ها را بردارند و با یک میمون جدید جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که سعی کرد تا بالای نردبان برود، که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب قرار گرفت.

پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمی‌دانست چرا، اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.

میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. میمون جدید اول هم در کتک زدن میمون جدید دوم شرکت میکرد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید.

به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.

آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از ۵ میمون بوده که با این که هیچ‌گاه آب سردی بر روی آن‌ها پاشیده نشده بود، میمونی را که بالای نردبان می‌رفت را کتک می‌زدند.

اگر امکان داشت که از میمون‌ها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان می‌رود را کتک می‌زنند شرط خواهیم بست که جواب آن‌ها این خواهد بود: “من نمی‌دانم، این رسم ماست. همه این کارو میکنن


زنان ویترینی!!!!

.


سیمون دوبوار فیلسوف و نویسنده فرانسوی در جایی گفته است: زیرکانه‌ترین راه برای تسلط بر هر جامعه‌ای تحقیر و محدود کردن زنان آن جامعه است. زیرا زنان اسیر هرگز قادر نخواهند بود انسان‌هایی آگاه و آزادی‌خواه پرورش دهند. نمود عینی این جمله را می‌توان در وضعیت زنان ایران دید. زنانی که در چنگال تفکر حاکم بر جامعه اسیر شده‌اند. تفکری که زن را متاع جنسی می‌داند و وی را در پستان و باسن‌اش خلاصه می‌کند. به همین واسطه است که بانوان این سرزمین برای دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن، به هر ریسمانی دست می‌یازند.

در جامعه ایران مهم‌ترین ویژگی یک زن جذابیت جنسی اوست. به این دلیل بانوان نگون‌بخت کشورمان، برای اینکه جذاب‌تر به نظر برسند، دست به عمل بینی و تتو و هاشور کردن ابرو و کاشت ناخن و پروتز لب و صد البته آرایش‌های اغواکننده و استفاده از سوتین‌های حجم دهنده می‌زنند. بارها دیده‌ام که برخی‌ها برای اینکه لبان‌شان به اصطلاح سکسی‌تر به نظر برسد، دست به حجیم کردن آن می‌زنند. به این صورت که خط لب‌شان را کمی بالا می آورند و در جایی که لبی وجود ندارد و پوست منتهی به بینی قرار دارد نیز، رژ می‌مالند! باور کنید بعضی اوقات در میهمانی‌ها و گردهمایی‌هایی که شرکت می‌کنم، با خود می‌گویم ما مردان چقدر این زنان را ذلیل کرده‌ایم که خودشان را شبیه بازیگران فیلم‌های پورنو می‌کنند تا نظر مرحمت و توجه ما را جلب نمایند. جامعه ما (مردان) زن خوش‌فکر و مستقل را بر نمی‌تابد، زنانی را می‌پسندد که جذابیت جنسی داشته و وابسته باشند.

لکه !!!!!!



یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .

و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود

 ولی نشد ...

بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛

حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!!

آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :

 "این لباس چِرک مرده شده!"

گفت :

 "بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !"

چرک مُرده شد ...

و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !


بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !

حواست که نباشد لکه می شود ؛

 لکه اش می کنند !!!

وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...

به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد ..


احمد شاملو

تربیت خانوادگی!!!!!


به عکس نگاه کنید، عکس العمل سه دختر نسبت به بوسه عروس و داماد در مراسم ازدواج را نشان می دهد ،هر سه دخترک در یک رده سنی هستند و هر سه یک اتفاق را نگاه میکنند ولی چرا این همه متفاوت واکنش نشان می دهند ،این بوسه برای یکی انقدر شرم آور است که حتی حاضر نیست نگاه کند ، دیگری با خشم و تعجب نگاه میکند و…

می دانید چرا؟ چون نوع واکنش ما به اتفاقات از خانواده سرچشمه می گیرد ،خانواده به ما یاد میدهد که این موقعیت شرم آور است ، آن موقعیت ترسناک و دیگری خنده دار است .آنچه بچه ها بروز میدهند در واقع مجموعه ایی است از عوامل وراثتی و محیطی و آنچه بیش از همه تأثیر گذار است نقش والدین است .

توجه کنید اگر هنگام ازدواج به همسانی فرهنگی خانواده ها توجه نکنیم درست همین اتفاق در زندگی برایمان پیش می آید،یک اتفاق برای یکی غیر قابل تحمل و برای دیگری نه چندان مهم تلقی میشود.

از نقش خانواده ها بخصوص در ازدواج غافل نباشید،

مهمترین جمله ایی که برای آغاز زندگی زناشویی به شما خیانت میکند ،می دانید چیست؟ این که بگویید

(من با خودش می خوام زندگی کنم)

کاش!!!!!

کاش میشد زندگی
تکرار داشت . . .
لااقل تکرار را یکبار داشت . . .
ساعتم برعکس
میچرخید و من . . ....

برتنم میشد گشاد این
پیرهن . . .
آن دبستان ، کودکی ، سرمشق
آب . . .
پای مادر هم برایم جای
خواب . . .
خود برون میکردم
از دلواپسی . . .
دل نمیدادم به دست
هر کسی . . .
عمر هستی ، خوب و بد
بسیار نیست . . .
حیف هرگزقابل تکرار نیست! ! !

یک ترک!!!!!!!!!!!!!

با یک تُرک آشنا شوید.

علی بهاری یک معلم در مغان اردبیل است. او پس از مدتی متوجه می شود یکی از دانش آموزانش به نوعی بیماری کبد مبتلا است و هزینه درمان آن ۵۰ میلیون تومان می شود. علی بهاری با رضایت همسرش تمام زیور آلات او را می فروشد، قرض می کند و با سختی هزینه درمان را می پردازد.

پزشکان می گویند باید بخشی از یک کبد سالم به دانش آموز پیوند داده شود. علی بهاری بخشی از کبد خود را اهدا می کند. دانش آموز به زندگی بر می گردد. او هرسال دانش آموز را برای چکاب به شیراز می برد. دو سال کسی از این واقعه اطلاعی نداشته است. او می گوید تمام دانش آموزانش را همچون فرزندش دوست دارد. او ماهانه یک میلیون و دویست هزار تومان حقوق می گیرد.

گرچه ایشان راضی نیستند ولی انقدر این پست را به اشتراک بگذارید تا در این جامعه ای که تبدیل به یک برهوت خودخواهی، دروغ گویی، نامردی، دزدی، بی اخلاقی و بی تفاوتی و گوسفند صفتی و … شده است تاثیری بگذارد.
تا آنهایی که می گویند دزدی های چندهزار میلیاردی را «کش ندهید» ، به خودشان بیایند و از خواب بیدار شوند.

پدر و مادر !!!!!!!!

    بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود! بزرگ شدیم و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت، آنطور که مادر گفته بود! بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست... بزرگ شدیم... به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود! و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته... بزرگ شدیم و یافتیم که مشکلاتمون دیگر در حد یک شکلات، یک لباس یا کیف نیست... و این که دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی!!! بزرگ شدیم و فه...میدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم، بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! و یا هم اکنون رفته اند... خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود غضبش عشق بود و تنبیه اش عشق... خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم پشت لبخند پدر خمیدگی قامت اوست! عجیب دنیایی ست و عجیب تر از دنیا چیست و چه کوتاه ست عمر معذرت میخواهم فیثاغورس! پدر سخت ترین معادلات ست! معذرت میخواهم نیوتن! راز جاذبه، مادر است! معذرت میخواهم أدیسون! اولین چراغهای زندگی ما، پدرو مادر هستند...

جهل !!!!

    اما آنها نماز اجاره ای می خوانند و روزه اجاره ای میگیرند؛
    مثلا: یک سال نماز به صد تومان، یک سال روزه به دویست تومان؛
    برای امواتی که درحیاتشان وقت نداشته اند خودشان انجام دهند ولی پولی داشته اند، ک بدهند به نماز خوانان و روزه گیران حرفه ای تا برایشان انجام دهند...
    پدر پول بسوزد که در دستگاه خدا هم کار میکند.آن هم چه کاری، جانشین پرستش خدا.......
    پول میدهند، تا دیگران برایش خدا را بپرستند و او به بهشت برود و ثواب نما ز و روزه آنها راببرد.......
    براستی که عجب حماقتی است جهل مذهبی

انوشیروان !!!!!

    ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ
    ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﺩﺮ اصفهان ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ
    ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ
    ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳ...ﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ ، ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ؟
    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ
    ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ، ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ
    ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ
    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ
    ﺳﺮﻭﺭﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﺠﻠﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻓﺘﯿﺪ؟
    انوﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﻡﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ اصفهانی ﺧﺰانه را خالی میکرد

همسر شهید !!!!!

شعر زیبایی که همسر یک شهید سروده و بسیار تاثیر گذار است:

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم،خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت،توی فنجانی که نیست

بازمی خندی ومی پرسی که حالت بهتر است؟!
باز می خندم که خیلی،گرچه می دانی که نیست

شعر می خوانم برایت،واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم،توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،بین دستانی که نیست..؟!

وقت رفتن می شود،با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،با یاد مهمانی که نیست...!

بعد تو این کار هر روز من است...
باور این که نباشی،کار آسانی که نیست...!

حقارت !!!!!

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»

پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟

‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.

طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست.

زنى متفـاوت!!!!!!

«زنى متفـاوت!»

زمانى که «بتى نسمیث گراهام» در یکى از بانک هاى شهر دالاس کار مى کرد، از داشتن شغل ماشین نویسی
 بسیار خوشحال بود؛ چرا که ماهیانه 250 دلار درآمد داشت و این مبلغ در آن زمان یعنى در سال 1951 میلادى، درآمد خوب و آبرومندانه اى محسوب مى شد؛ اما او در انجام وظایف منشى گرى خود دچار مشکلى بود که همواره او را رنج مى داد.

مشکلش اصلاح کردن اشتباهات تایپى نامه هایى بود که با ماشین تحریر برقى اش تایپ مى کرد!

او بارها دیده بود که نقاشان به هنگام کشیدن تابلو، اشتباهات خود را با مالیدن رنگ روغن بر روى آن اشتباه، اصلاح مى کنند. با بهره گیرى از این ایده، بتى مایعى درست کرد که با استفاده از آن، اشتباهات تایپى خود را اصلاح مى کرد.

چیزى از این ابداع نگذشته بود که بقیه همکارانش در بانک هم براى تصحیح اشتباهات خود از مایعى استفاده کردند که بتى اسم آن را «لاک غلط گیر» گذاشته بود.


بتى با مشاهده حجم زیاد تقاضا، بر آن شد که امتیاز تولید این مایع را به شرکت هاى بزرگ تولیدکننده ماشین تحریر همچون «آى بى ام» بفروشد، ولى همه آنها از خرید امتیاز آن خوددارى کردند.

بتى ناامید نشد! او به دلیل استقبال و استفاده همکاران ماشین نویسش از آن مایع اختراعى، خود شخصاً دست به کار شد و زیرزمین متروکه خانه اش را تبدیل به کارگاه تولیدى این مایع کرد و سپس فروش آن را آغاز نمود.

چیزى از این شروع نگذشته بود که سیل درخواست هاى خرید به زیرزمین خانه او روانه شد و بتى براى مدیریت درخواست ها، مجبور به استخدام یک کارمند شد.

اداره آن همه درخواست براى دو نفر که تجربه چندان زیادى در امر تولید و فروش نداشتند، کار ساده اى نبود. به طورى که درآمد کل کارگاه بتى در طول یک سال 1150 دلار و هزینه هاى آن 1320 دلار شد! این یعنى ضرر! اما بتى تسلیم نشد. او به کار پاره وقت خود در بانک ادامه داد و از پس انداز خود، 300 دلار به معلم شیمى پسرش داد تا فرمولى پیدا کند که باعث زود خشک شدن مایع اختراعى او شود.

فرمول جدید مؤثر واقع شد و از آن پس، بتى براى فروش بطرى هاى کوچک لاک غلط گیر، شروع به سفر کرد. او به هر شهرى که مى رسید، کتاب راهنماى تلفن آن شهر را برمى داشت و به هر اداره و یا شرکتى که فکر مى کرد مى تواند خریدار محصول او باشد زنگ مى زد.

او شخصاً به هر یک از فروشگاه هاى شهر مراجعه مى کرد و با معرفى محصول خود، مى کوشید حداقل یک بسته از بطرى هایش را به آن فروشگاه بفروشد. پس از این تلاشها بود که میزان درخواست ها رو به افزایش گذاشت و سرانجام منجر به تأسیس شرکت بزرگى به نام «شرکت تولیدى لاک غلط گیر» شد.

در سال 1979، زمانى که بتى شرکت خود را به قیمت 5/ 47 میلیون دلار به شرکت «ژیلت» فروخت، 200 نفر در شرکتش شاغل بودند و سالانه 25 میلیون بطرى کوچک لاک غلط گیر محصول تولیدى آنها بود. او در عمل ثابت کرد که براى رسیدن به موفقیت، علاوه بر داشتن ایده نو، باید در جهت عملى کردن آن ایده با پشتکار گام برداشت و ناامید نشد.

بتى نسمیث در سال 1980، در سن 56 سالگى در ایالت تکزاس درگذشت.

پنجره شکسته !!!!!!!!!!!!!!

 


در دهه هشتاد در نیویورک باج گیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود و سیستم مترو ٢٠٠ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می کرد. مردم از روی نرده ها بداخل ایستگاه می پریدن...د و یا ماشین ها را از قصد خراب می کردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر می شد. اما آنچه که بیش از همه به چشم می خورد گرفیتی (Graffiti) بود. (گرفیتی نقش ها و عبارات عجیب و غریب و در همی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته می شود). هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی قاعده چهره ای زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. اینگونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠ شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت و کرک فشرده می شد.
 

ادامه مطلب ...

لباس!!!!!!!!

بخشی از مصاحبه مهران مدیری درباره پوشش و لباس



طبق تجربه‌ای که من دارم، آدم‌ها هر چه به لحاظ دانش بزرگ‌تر می‌شوند، مداوم لایه زیرینشان بیشتر می‌آید رو و لایه رویی‌شان بیشتر می‌رود زیر (چشمانش را ریز و صورتش را کمی به سمت چپ متمایل می‌کند) یعنی چه؟ موضوع اهمیت به پوشش کمتر و دانششان بیشتر دیده می‌شود. در اروپا من به چند سخنرانی رفتم. سمینار عجیبی بود. عجیب از این نظر که همه سخنرانان پروفسورهای مغز...، اعصاب، قلب و از نوابغ این رشته بودند. بعد من وقتی وارد شدم، فکر کردم اشتباهی آمدم (مکث کوتاهی می کند و دستانش را در هوا معلق نگه می دارد). برای اینکه وقتی میگویند مجموعه ای از افراد ناسا و سوربن و جولیارد در یک جمع هستند، تو برای خودت یک استایلی در نظر می گیری. چرا؟ چون هرکدامشان هر تزی می داد، در جهان منتشر می شد و همه همان کار می کردند. یعنی منشاء همه تئوری های مربوط بودند. من با توجه به این اطلاعات فکر کردم خب چنین افرادی با چه تیپی به این سخنرانی می آیند؟ باید بگویم که بدون استثنا همه شان با شلوار جین، تی شرت و کتانی آمده بودند.

به همین سادگی؟

(نوعی لحن خونسردی به لحنش می دهد) به طور باور نکردنی. یعنی هرکدام با یک جین، یک کفش راحتی و یک تی شرت بودند. همان پروفسوری که در دانشگاه سوربن، فیزیک کوانتوم تدریس می کرد، یا یکی از جراحان معروف مغز و اعصاب جهان، همه با لباس های ساده آمده بودند. این ها آنقدر در رفتار و لباس ساده و شوخ اند که تعریف کردنی نیست. به نظرم هر چه دانش آدم بیشتر باشد، آدم شوخ تر می شود. برای این که می فهمد زندگی اساساً جدی نیست. همه آن ها انگار به پیک نیک آخر هفته آمده بودند. من یک کت و شلواری یا کراواتی ندیدم. همین آدم ها پشت تریبون حرف هایی می زنند که کلاً از فردایش کره زمین تکان می خورد. در نتیجه وقتی دانش بالاست، دیگر اصلاً پیچیدگی پوشش مهم نیست. وقتی تو از جایگاه علمی ات خبر داری، در مقامی قرار می گیری که هر جور راحتی، همان کار را می کنی. یعنی از یک زمانی برایت فقط راحتی مهم می شود (این را دوبار می گوید). چرا؟ چون درک درست تری از جهان داری و زمان بیشتری برای فکر کردن به دانشت اختصاص می دهی تا فکر کردن به عرضه لباست.

پس تکلیف خوش‌تیپی چه می‌شود؟

(به مبل تکیه می‌دهد) سادگی خوش‌تیپ است. همین که خودت باشی... نوعی استایل است.

منبع و متن کامل: http://www.tvpluss.com/

ونه گات !!!!

سخنرانی ونه گات در مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه MIT: 

  

اگر میخواستم برای آینده ی شما فقط یک نصیحت بکنم،
مالیدن کرم ضدّ آفتاب را توصیه میکردم !!!
آثار مفید و دراز مدّتِ کرم ضدّ آفتاب،
توسط دانشمندان ثابت شده است.
در حالی که سایر نصایح من،هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی،
جز تجربه های پر پیچ و خمِ شخص بنده ندارند.

اینک این نصایح را خدمتتان عرض می کنم :

قدرِ نیرو و زیبایی جوانی تان را بدانید.
ولی اگر هم ندانستید،مهم نیست!
روزی قدرِ نیرو و زیباییِ جوانی تان را خواهید دانست،
که طراوت آن رو به اُفول گذارد.
اما باور کنید تا بیست سال دیگر،به عکسهای جوانیِ خودتان،
نگاه خواهید کرد و به یاد می آورید
چه امکاناتی در اختیارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده اید.
آن طور که تصوّر می کردید،چاق نبودید.
همه چیز در بهترین شرایطش بوده تا شما،
احساس خوب داشته باشید.

نگران آینده نباشید.
اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید،
فقط این را بدانید که نگرانی،همان اندازه مؤثّر است،
که جویدن آدامس بادکنکی در حلّ یک مسئله ی جبر !
مشکلات اساسی زندگی شما،بی تردید چیزهایی خواهند بود که هرگز به مخیله ی نگران تان هم خطور نکرده اند.
از همان نوعی که یک روز سه شنبه ی عاطل و باطل،
ناگهان احساس بد پیدا می کنید و نسبت به همه چیز بدبین میشوید !
با دلِ دیگران،بی رحم نباشید .

عمرتان را با حسادت تلف نکنید.
گاهی شما،جلو هستید و گاهی عقب.
مسابقه،طولانی است و سر انجام،
خودتان هستید که با خودتان مسابقه می دهید.

ناسزاها را فراموش کنید.
اگر موفّق به انجام این کار شدید ،
راهش را به من هم نشان بدهید !

نامه های عاشقانه ی قدیمی را حفظ کنید.

صورت حسابهای بانکی و قبض ها و ... را دور بیاندازید.

اگر نمی دانید می خواهید با زندگی تان چه بکنید،
احساس گناه نکنید.
جالبترین افرادی را که در زندگی ام شناخته ام،
در 22 سالگی نمی دانستند می خواهند با زندگی شان چه کنند.
برخی از جالب ترین چهل ساله هایی هم که می شناسم،
هنوز نمیدانند !

تا می توانید کلسیم بخورید.
با زانوهایتان مهربان باشید.
وقتی قدرت زانوهای خود را از دست دادید،
کمبودشان را به شدّت حس خواهید کرد.

ممکن است ازدواج کنید،ممکن است نکنید.
ممکن است صاحب فرزند شوید،ممکن است نشوید.
ممکن است در چهل سالگی طلاق بگیرید.
احتمال هم دارد که در هشتاد و پنجمین سالگرد ازدواجتان،
رقصکی هم بکنید.
هرچه می کنید،
نه زیاد،به خودتان بگیرید،
نه زیاد،خودتان را سرزنش کنید.
انتخاب های شما بر پایه ی 50 درصد بوده،
همانطور که مال همه بوده.

دستورالعمل هایی که به دست تان می رسد،را تا ته بخوانید.
حتّی اگر از آنها پیروی نمی کنید.

از خواندن مجلّات زیبایی پرهیز کنید.
تنها خاصیت آنها این است که به شما بقبولانند که زشتید.

با خواهران و برادران خود مهربان باشید.
آنها بهترین رابط شما با گذشته هستند،
و به گمان قوی،تنها کسانی هستند که
بیش از هر کس دیگر،در آینده،به شما خواهند رسید.

به یاد داشته باشید که دوستان می آیند و می روند،
ولی آن تک و توک دوستان جان جانی،
که با شما می مانند را حفظ کنید.

برای پل زدن میان اختلافهای جغرافیایی و روشهای زندگی،
سخت بکوشید.
زیرا هرچه بیشتر از عمر شما بگذرد، بیشتر پی می برید
که به افرادی که در جوانی می شناختید،محتاجید.

سفر کنید.

برخی حقایقِ لاینفک را بپذیرید:
قیمتها صعود می کنند،
سیاستمداران کلک میزنند،
شما هم پیر می شوید.
و آنگاه که شدید،
در تخیّل تان به یاد می آورید که وقتی جوان بودید،
قیمتها مناسب بودند،
سیاستمداران شریف بودند،
و بچّه ها به بزرگترهایشان احترام می گذاشتند.

به بزرگترها احترام بگذارید.

توقع نداشته باشید که کس دیگری،نان آور شما باشد.
ممکن است حساب پس اندازی داشته باشید.
شاید هم همسر متموّلی نصیب تان شده باشد.
ولی هیچگاه نمی توانید پیش بینی کنید که
کدام خالی میشود یا به شما جاخالی می دهد.

خیلی با موهایتان ور نروید.
وگرنه وقتی چهل سالتان بشود،
شبیه موهای هشتاد ساله ها میشود.

نخ دندان به کار ببرید .

در شناخت پدر و مادرتان بکوشید.
هیچ کس نمی داند که آنان را،
کِی برای همیشه از دست خواهید داد.

دقت کنید که نصایح چه کسی را می پذیرید.
اما با کسانی که آنها را صادر می کنند،بردبار و صبور باشید.

نصیحت،گونه ی دیگرِ غم غربت است.
ارائه ی آن،روشی برای بازیافت گذشته،
از میان تل زباله ها،
گردگیری آن،
و ماله کشیدن بر روی زشتی ها و کاستی هایشان،
و مصرف دوباره ی آن،
به قیمتی بالاتر از آنچه ارزش دارد،است.

امّا اگر به این مسائل،بی توجّه هستید،
لااقل حرفم را در مورد کرم ضدّ آفتاب بپذیرید !!!

پدر !!!!!


ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ . ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ برﯾﺰﻡ !

ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !؟

ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !

ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ !

ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !

ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺩقیقه ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ

ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...

ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :

ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..

ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...

ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !

ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...

ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ

ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ

ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ بچه ات ﺑﻮﺩ ... ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ.

ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ! 

ﭘــﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎبی ﺟﺎیی ﻧﺪﺍﺭی ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ....

ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ می کنی

 

 روز پدر مبارکﭘــﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﻲ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭﻱ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ....
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳﺖ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﻱ ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷﻲ ...
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ
روز پدر مبارک

 

قاطر قیمتی!!!!!!!!!!!!

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه